سناریو وقتی که

سناریو: (وقتی که....)

(۹:۱۷ دقیقه شب)
تصمیم گرفتی بری یچیزی بخوری، رفتی آشپز خونه و یه بسته نودل برداشتی و با ریختن آبجوش داخلش منتظر بودی که غذات آماده و گرم شه، بعد خوردن غذاست کار دیگه ای نداشتی که رفتی تو اتاقت و رو تختت دراز کشیدی که یکی ناشناس بهت پیام داد
ناشناس: سلام ات بیداری؟
شک کرده بودی ولی جوابشو دادی
ات: سلام، شما؟!
ناشناس: اوه یادم رفته بود، بنگ‌ چانم
ات: اوه تویی، یادم رفته بود شمارمو بهت دادم
بنگ چان: عیبی ندارم
ات: خب چیزی شده؟
بنگ چان: نه فقط خواستم بگم فردا ساعت ۷:۲۵ دقیقه بریم
ات: اره اوکیه
بنگ چان: خوبه پس، من دیگه مزاحمت نمیشم که استراحت کنی
ات: مرسی، شبت خوش
بنگ چان: توهم همینطور
(۷:۲۵ صبح)
کامل آماده شده بودی و طبق قرارتون باهم رفتید مدرسه، امروزم عادی گذشت و همه چی خوب بود
ات: ممنونم فلیکس اگر درسو بهم راهنمایی نمیکردی کارم تموم بود
فلیکس: لبخند- خواهش میکنم، کمک دیگه خواستی بگو
لینو: اره منم همینطور
هیوجین: و مننننننن
چانگبین: من که دیگه خودت میدونی
ات: خنده- اره تو که دیگه معلم ریاضی منی -با چانگبین
ات: مرسی بچه ها امروز با شماها خیلی خوب گذشت
هان: مراقب خودت باش کوچولو
ات: اوهمم شماهم همینطور
همه: خدافظظظظ
ات: خدافظ -دست تکون دادن
(۴ماه بعد)
و شما الان صمیمی ترین اکیپ بودید، اکیپی که به شدت باهم میخندیدن و شاد بودن، تو هر لحظه پشت هم بودید و به هم کمک می‌کردید، و البته.....
تو این مدت اونا فهمیدن که تو تایپ مورد علاقشونی، تو این چند ماه با خودشون کلنجار میرفتن چطور بهت بگن، آخه خیلی عجیبه، هشتا پسر با حس مشترک، تو چطوری میخواستی قبول یا انتخاب کنی
می‌ترسیدن که ازشون جدا شی یا درموردشون بدبین شی اما دوست داشتن حداقل از شانسشون استفاده کنن، حداقل نگفته حسرت نخورن
(زنگ تفریح)
ای ان: ات بیا بریم
ات: اومدم
تو و ای ان رفتید به سمت قسمتی از غذاخوری که مخصوص شما بود
ات: امروز غذا چیه
لینو: برنج پخته شده با کیک برنجی و سوسیس
هیوجین: و البته سوپ مرغ
ات: اخجون
بنگ چان: ات میخوایم درمورد یچیز مهم حرف بزنیم
ات: اوهوم می‌شنوم -درحال خوردن
هیوجین: خب....کی اول میگه
هان: لینو تو بگو
لینو: عه من چرا....
بنگ چان: هوفففف-چهره تاسف امیز- خب ات تو به ما اعتماد داری؟
ات: معلومه من با شما از پدرم راحت ترم و همیشه درمورد همه‌ چیز باهاتون صحبت میکنم
فلیکس: مرسی که همچین حسی نسبتمون داری -لبخند
دیدگاه ها (۲)

سناریو: (وقتی که....)ات: لبخند-سونگمین: راستش درمورد چیزی که...

چند پارتی از لینو: (وقتی که نزدیک بود...)سه سال میشد که دبیو...

سناریو: (وقتی که....)معلم: بله...و از این به بعد من معلم ریا...

سناریو: (وقتی که....)بخاطر پدرت که مأموریت مهمی داشته از سئو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط