♥️🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️🌻♥️
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_56🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
"تمنا" :
شک بهم وارد شده بود!
نگاهی به شاردا انداختم!
درسته شاهان رو بغل کرده بود ولی معلوم بود که اون خودشم باور نمیکنه ک شاهان برادرشه! رفتارش سرد بود و شک زده بود قیافش!
شاهان بی تفاوت نگاممیکرد!
باور نمیکردم که خواهر رو برادر باشن!
پس صدای ناله ها و معامله این بود!
من: برم دیگ بر نمیگردم مطمئمی دیگه؟؟؟
شاهان: بفرما در از این طرفه!
پاشدم و به سمت در حرکت کردم! هم خوشحال بودم هم ناراحت!
نمیدونستم چیکار کنم یا چه عکس العملی از خودم نشون بدم!
باهم تا دروازه شهر رفتیم!
چیزی نمیگفت! منم حرفی نمیزدم!
دیگه رسیده بودیم!
شاهان: صابر درا رو بازکن!
باز کردن درارو! نگاهی به شاهان انداختم!
با خیره شدن تو چشام یهو دستو پام یخ زد و تپش قلبم بالا رفت!
چرا همچین شدم؟؟ من که اینجوری نمیشدم الان چم بود؟
شاهان: ببین! با دستایه خودم درا رو باز کردم! میتونی بری! من دیگه حوصله ندارم زر زر های تو یکیو بشنوم! همش میگی فرار میکنم میرم! حالا برو!
من: باسه! نمیام دیگه! نمیبینی منو! خدافظ!
شاهان: مراقب خودت باش!
جوابشو ندادم و آروم از شهر خارج شدم!
به سمت در پر عظمت برگشتم و بسته شدنشو و چهره شاهانو که با بسته شدن در ناپدید میشد رو دید میزدم!
در بسته شد و من تک و تنها اینطرف در موندم!
اروم قدم برداشتم و یکم از شهر دور شدم!
فکرم درگیر بود!
برمخونه؟ ولی خب چطوری؟
اون همه راهو چطور برم!
هر لحظه منتظر بودم شاهان بیاد بگه نرو!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
🌻♥️🌻♥️
♥️🌻♥️
🌻♥️
♥️
🌻 #پارت_56🎈
🐣 #مغرور_عاشق_کش💕
"تمنا" :
شک بهم وارد شده بود!
نگاهی به شاردا انداختم!
درسته شاهان رو بغل کرده بود ولی معلوم بود که اون خودشم باور نمیکنه ک شاهان برادرشه! رفتارش سرد بود و شک زده بود قیافش!
شاهان بی تفاوت نگاممیکرد!
باور نمیکردم که خواهر رو برادر باشن!
پس صدای ناله ها و معامله این بود!
من: برم دیگ بر نمیگردم مطمئمی دیگه؟؟؟
شاهان: بفرما در از این طرفه!
پاشدم و به سمت در حرکت کردم! هم خوشحال بودم هم ناراحت!
نمیدونستم چیکار کنم یا چه عکس العملی از خودم نشون بدم!
باهم تا دروازه شهر رفتیم!
چیزی نمیگفت! منم حرفی نمیزدم!
دیگه رسیده بودیم!
شاهان: صابر درا رو بازکن!
باز کردن درارو! نگاهی به شاهان انداختم!
با خیره شدن تو چشام یهو دستو پام یخ زد و تپش قلبم بالا رفت!
چرا همچین شدم؟؟ من که اینجوری نمیشدم الان چم بود؟
شاهان: ببین! با دستایه خودم درا رو باز کردم! میتونی بری! من دیگه حوصله ندارم زر زر های تو یکیو بشنوم! همش میگی فرار میکنم میرم! حالا برو!
من: باسه! نمیام دیگه! نمیبینی منو! خدافظ!
شاهان: مراقب خودت باش!
جوابشو ندادم و آروم از شهر خارج شدم!
به سمت در پر عظمت برگشتم و بسته شدنشو و چهره شاهانو که با بسته شدن در ناپدید میشد رو دید میزدم!
در بسته شد و من تک و تنها اینطرف در موندم!
اروم قدم برداشتم و یکم از شهر دور شدم!
فکرم درگیر بود!
برمخونه؟ ولی خب چطوری؟
اون همه راهو چطور برم!
هر لحظه منتظر بودم شاهان بیاد بگه نرو!
--•-•-•---❀•♥•❀---•-•-•--
♡ @noveI_home
۱.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.