عشق قدیمی
عشق قدیمی
part ²
ات: قول میدی؟
هوپی: آره قول میدم
م.ات: مگه نگفتم بیا بریم چرا وایسادی "داد"
*و بعدش مامان ات دستش رو کشید و از خونهی جیهوپ اینا بیرون رفتن و سوار ماشین شدن.....ات هم همش گریه میکرد و پدر و مادرش دعوا میکردن"
ب.ات: همش تقصیر توعه با اون داداش ایکبیریت
م.ات: برو بابا تو هم با اون آجی هرزت
ب.ات: هرزه خودتی زنیکهی نفهم
*همه حرفاشو با داد میزنن*
ات: "گریه"
م.ات: دختر ساکت شو دیگه اعصاب ندارم "داد"
ب.ات: ببین این چیه زاییدی اگه پسر بود خیلی هم بهتر بود.....تو هم که دیگه بچه دار نمیشی ابله
*که مامان ات زد زیر گریه*
م.ات: مگه دست خودمه که بچه دار نمیشم مگه خودم نمیخوام بچه دار بشم "با داد و گریه"
ب.ات: آره تقصیر توعه من میرم و یه زن دیگه میگیرممم "عربده"
از اون شب....بدبختی من شروع شد....با کسایی بودم که اصلا دوسم نداشتن....مامانم که بهم اهمیت نمیداد....بابام هم که دختر دوست نداشت.....بعضی وقتا آرزو میکنم کاش پسر بودم....شاید اینطوری دوسم داشتن
خونه مون بوسان بود....خونه دایی اینا هم همینطور....ما خونمون رد فروختیم و اومدیم سئول....خوشبختانه تونستم دوست پیدا کنم....تنها کسایی که دوسم داشتن و بهم اهمیت میدادن دوستام بودم
از اون اتفاق به بعد هم که دیگه هوسوک رو ندیدم....احتمالا فراموشم کرده....اون حرفا....الکی بود...چه حرفا میزدیم....بهم قول دادیم با هم ازدواج کنیم....فکرش هم خندم میاره....من مطمئنم جیهوپ منو فراموش کرده....
💛هوپی💛
از وقتی شراکتمون با بابای ات بهم خورد....دیگه همو ندیدیم.....حتی اونا خونشون رو فروختن و رفتن سئول
من از بچگی ات رو دوست داشتم....اما دوست داشتنی که من داشتم متفاوت بود...انگار....از بچگی عاشقش بودم....شبا همیشه به فکر ات چشمامو میبستم و صبحا هم به امید ات چشمامو باز میکردم
همیشه درس میخوندم تا بتونم دانشگاه سئول قبول بشم....تا برم و ات رو ببینم.....یادمه یه قولی بهش داده بودم.....اینکه از خانوادش نجاتش بدم
اونقدری درس خوندم تا بلاخره موفق شدم....دانشگاه هانیانگ سئول....۲ سالی میشد اونجا درس میخوندم....تو این مدت همهی فکرم ات بود...ولی تا کامل موفق نشده باشم نمیتونم ببینمش....میخوام با دست پر برم پیشش....اگه ۲ سال دیگه رو خیلی خوب بخونم که همهی نمره هام ۲۰ بشه دیگه میتونم ات رو ببینم....خونه و ماشین هم که دارم
امروز سال اولی های جدید میومدن....دانشگاها تازه شروع شده بود....رفتم دانشگاه و رفتم دفتر مدیر و پروژهی تحقیقم رو تحویل دادم....یه دختر سال اولی اونجا بود و همش بهم زول زده بود....بدم میاد هی میچسبن به من....من خودم عشق دارم و بهش خیانت نمیکنم!
رفتم سر کلاس و معلم اومد نشستیم درسمون رو خوندیم
جاشتمومشدخاستمبازمبنویسماماجاندارهپارتبعدیوزودترمیزارم
part ²
ات: قول میدی؟
هوپی: آره قول میدم
م.ات: مگه نگفتم بیا بریم چرا وایسادی "داد"
*و بعدش مامان ات دستش رو کشید و از خونهی جیهوپ اینا بیرون رفتن و سوار ماشین شدن.....ات هم همش گریه میکرد و پدر و مادرش دعوا میکردن"
ب.ات: همش تقصیر توعه با اون داداش ایکبیریت
م.ات: برو بابا تو هم با اون آجی هرزت
ب.ات: هرزه خودتی زنیکهی نفهم
*همه حرفاشو با داد میزنن*
ات: "گریه"
م.ات: دختر ساکت شو دیگه اعصاب ندارم "داد"
ب.ات: ببین این چیه زاییدی اگه پسر بود خیلی هم بهتر بود.....تو هم که دیگه بچه دار نمیشی ابله
*که مامان ات زد زیر گریه*
م.ات: مگه دست خودمه که بچه دار نمیشم مگه خودم نمیخوام بچه دار بشم "با داد و گریه"
ب.ات: آره تقصیر توعه من میرم و یه زن دیگه میگیرممم "عربده"
از اون شب....بدبختی من شروع شد....با کسایی بودم که اصلا دوسم نداشتن....مامانم که بهم اهمیت نمیداد....بابام هم که دختر دوست نداشت.....بعضی وقتا آرزو میکنم کاش پسر بودم....شاید اینطوری دوسم داشتن
خونه مون بوسان بود....خونه دایی اینا هم همینطور....ما خونمون رد فروختیم و اومدیم سئول....خوشبختانه تونستم دوست پیدا کنم....تنها کسایی که دوسم داشتن و بهم اهمیت میدادن دوستام بودم
از اون اتفاق به بعد هم که دیگه هوسوک رو ندیدم....احتمالا فراموشم کرده....اون حرفا....الکی بود...چه حرفا میزدیم....بهم قول دادیم با هم ازدواج کنیم....فکرش هم خندم میاره....من مطمئنم جیهوپ منو فراموش کرده....
💛هوپی💛
از وقتی شراکتمون با بابای ات بهم خورد....دیگه همو ندیدیم.....حتی اونا خونشون رو فروختن و رفتن سئول
من از بچگی ات رو دوست داشتم....اما دوست داشتنی که من داشتم متفاوت بود...انگار....از بچگی عاشقش بودم....شبا همیشه به فکر ات چشمامو میبستم و صبحا هم به امید ات چشمامو باز میکردم
همیشه درس میخوندم تا بتونم دانشگاه سئول قبول بشم....تا برم و ات رو ببینم.....یادمه یه قولی بهش داده بودم.....اینکه از خانوادش نجاتش بدم
اونقدری درس خوندم تا بلاخره موفق شدم....دانشگاه هانیانگ سئول....۲ سالی میشد اونجا درس میخوندم....تو این مدت همهی فکرم ات بود...ولی تا کامل موفق نشده باشم نمیتونم ببینمش....میخوام با دست پر برم پیشش....اگه ۲ سال دیگه رو خیلی خوب بخونم که همهی نمره هام ۲۰ بشه دیگه میتونم ات رو ببینم....خونه و ماشین هم که دارم
امروز سال اولی های جدید میومدن....دانشگاها تازه شروع شده بود....رفتم دانشگاه و رفتم دفتر مدیر و پروژهی تحقیقم رو تحویل دادم....یه دختر سال اولی اونجا بود و همش بهم زول زده بود....بدم میاد هی میچسبن به من....من خودم عشق دارم و بهش خیانت نمیکنم!
رفتم سر کلاس و معلم اومد نشستیم درسمون رو خوندیم
جاشتمومشدخاستمبازمبنویسماماجاندارهپارتبعدیوزودترمیزارم
۱۵.۳k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.