پارت 52
پارت 52
#قاتل_من
ویو/ات
باخوردن نور خورشید به چشام...چشام و باز کردم و خمیازه ی کشیدم روی تخت نشستم که حس کردم چیزی روی گردنم تکون خورد دستی به گردنم زدم... گردنبند تهیونگ بود گردنبندی که دیروز توی گردنم انداخت و به هم گفت همیشه همراهم داشته باشمش سریع نگاهی بهش انداختم و چند ثانیه بهش زل زدم لبخند ریزی کردم...و یاد آوردم که دیروز ناخواسته از سر خستگی خوابم برده بود ولی کی منو رو تخت گذاشته؟ ینی بعد از اینکه خوابیدم تهیونگ...نه نه امکان نداره ینی چیزی ک دیروز دیدم خواب نبوده از خجالت آروم جیغی کشیدم...وبه سمت هینا که با کیوت ترین شکل ممکن خوابیده بود رفتم بوسه ی رو گونه هاش گذاشتم و بیدارش کردم.....
هیناااا پاشو صب شده پاشو بریم صبحونه بخورم...پاشو فندق کوچولم
هینا: ولی من خستمه دیروز زود نخوابیدم بزار یه کوچولو دیگ بخوابم لطفااااا
ا/ت: هینا میگم پاشوووو دیگ بسه زیاد خوابیدی
هینا: نمیخوام ولمممم کن....
ا/ت دست هینا را به زور میگیره وبه سمت روشویی میرن که صورتشو بشوره چند مین بعد ا/ت هینا را روی میز می نشونه و براش صبحونه میزاره که هینا به ا/ت میگه په تهیونگ چی اون نمیخوره؟
ا/ت : لبخندی میزنه و میگه ببین فندقم فقط منو تو...تو خونه ایم هم تهیونگ و هم کوک رفتن شرکت تازه شم اونا خیلی زود بیدار میشن که به کاراشون برسن....
هینا: تا صبحونه بخورم اونا اومدن؟
ا/ت: فک نکنم چون کارشون طول میکشه ولی حتما میان....
ا/ت : تو بشین بخور من کارامو انجام دادم میام پیشت....جایی نری هااا
هینا: چشمم....
+جناب هم تهیونگ و هم کوک چند ساعتی میشه ک از عمارت خارج شدن....
_عالیه برید دختره رو بیارید وقتشه به تهیونگ نشون بدیم بازی کردن با باند عقرب چ عاقبتی داره فقط حواستون و جم کنید قراره با بزرگ و خطرناکترین باند مواجه شیم...
+اطاعت قربان....
ویو/ات
داشتم تو حیاط لباس های خشک شده رو از روی بند جم میکردم که حس کردم سایه کسی رو دیدم ولی اهمیت ندادم گفت حتما باز خیالاتی شدم...چون کسی تو عمارت نیست...لباسا را محکم تو بغلم گرفتم و داشتم به سمت سالن میرفتم که با قرار گرفتن پارچه نم دار جلوی دهنم ترسیده دستشو گرفتم و خواستم جیغ بزنم ولی احساس سرگیجه شدیدی کردم و نتونستم بفهمم دست کیه چون دستکش سیاه داشت و از اونجایی که تتوی عقرب روی مچ دستش داشت مطمئن شدم کسی نیست که قبلا دیده باشمش یا حتی بشناسمش زور زدنم و گریه هام بی فایده بود ...که کم کم چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم....
#قاتل_من
ویو/ات
باخوردن نور خورشید به چشام...چشام و باز کردم و خمیازه ی کشیدم روی تخت نشستم که حس کردم چیزی روی گردنم تکون خورد دستی به گردنم زدم... گردنبند تهیونگ بود گردنبندی که دیروز توی گردنم انداخت و به هم گفت همیشه همراهم داشته باشمش سریع نگاهی بهش انداختم و چند ثانیه بهش زل زدم لبخند ریزی کردم...و یاد آوردم که دیروز ناخواسته از سر خستگی خوابم برده بود ولی کی منو رو تخت گذاشته؟ ینی بعد از اینکه خوابیدم تهیونگ...نه نه امکان نداره ینی چیزی ک دیروز دیدم خواب نبوده از خجالت آروم جیغی کشیدم...وبه سمت هینا که با کیوت ترین شکل ممکن خوابیده بود رفتم بوسه ی رو گونه هاش گذاشتم و بیدارش کردم.....
هیناااا پاشو صب شده پاشو بریم صبحونه بخورم...پاشو فندق کوچولم
هینا: ولی من خستمه دیروز زود نخوابیدم بزار یه کوچولو دیگ بخوابم لطفااااا
ا/ت: هینا میگم پاشوووو دیگ بسه زیاد خوابیدی
هینا: نمیخوام ولمممم کن....
ا/ت دست هینا را به زور میگیره وبه سمت روشویی میرن که صورتشو بشوره چند مین بعد ا/ت هینا را روی میز می نشونه و براش صبحونه میزاره که هینا به ا/ت میگه په تهیونگ چی اون نمیخوره؟
ا/ت : لبخندی میزنه و میگه ببین فندقم فقط منو تو...تو خونه ایم هم تهیونگ و هم کوک رفتن شرکت تازه شم اونا خیلی زود بیدار میشن که به کاراشون برسن....
هینا: تا صبحونه بخورم اونا اومدن؟
ا/ت: فک نکنم چون کارشون طول میکشه ولی حتما میان....
ا/ت : تو بشین بخور من کارامو انجام دادم میام پیشت....جایی نری هااا
هینا: چشمم....
+جناب هم تهیونگ و هم کوک چند ساعتی میشه ک از عمارت خارج شدن....
_عالیه برید دختره رو بیارید وقتشه به تهیونگ نشون بدیم بازی کردن با باند عقرب چ عاقبتی داره فقط حواستون و جم کنید قراره با بزرگ و خطرناکترین باند مواجه شیم...
+اطاعت قربان....
ویو/ات
داشتم تو حیاط لباس های خشک شده رو از روی بند جم میکردم که حس کردم سایه کسی رو دیدم ولی اهمیت ندادم گفت حتما باز خیالاتی شدم...چون کسی تو عمارت نیست...لباسا را محکم تو بغلم گرفتم و داشتم به سمت سالن میرفتم که با قرار گرفتن پارچه نم دار جلوی دهنم ترسیده دستشو گرفتم و خواستم جیغ بزنم ولی احساس سرگیجه شدیدی کردم و نتونستم بفهمم دست کیه چون دستکش سیاه داشت و از اونجایی که تتوی عقرب روی مچ دستش داشت مطمئن شدم کسی نیست که قبلا دیده باشمش یا حتی بشناسمش زور زدنم و گریه هام بی فایده بود ...که کم کم چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم....
۸.۹k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.