51
تهجون: ا/ت تو اینجا چیکار میکنی؟
(علامت دختره")
": عزیزم این کیه؟
تهجون: بعد بهت میگم شما چرا باهمید
تهیونگ دستمو گرفت
تهیونگ: ما فک کردیم تو خونه نیستی باهم اومدیم مشکلی داری؟
تهجون: بله؟ ا/ت تورو رد کرده تو هنوز باهاشی اها یادم اومد بیمارستان هم باهم بودید بخاطر این اومدید چه فکرایی کردم
تهیونگ: منو ا/ت باهم قرار میزاریم
تهجون: چی؟ قرار؟
تهیونگ: اره قرار تو واقعا فک کردی میتونی ا/ت رو بازی بدی ولی خودت بازی خوردی منو
ا/ت اینقدر همو دوست داریم که هیچ چیز نمیتونه از هم جدامون کنه
تهجون: ا/ت این عوضی چیمیگه راست میگه یا نه؟
تهیونگ: ا/ت بدون هیچ ترسی و با اعتماد به نفس جواب بده
یه نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا گرفتم و جواب دادم
ا/ت: اره هیچ چیز جلو دار عشق ما نیست بعد تو میخوای تهیونگ از من بگیری؟
تهیونگ: خانم بیا اینجا
": بله
تهیونگ: ببین نمیتونی با این بمونی این تاحالا شاید نزدیک به ۲۰تا دختر رو گول داده اینجا صبر نکن برو به زندگیت ادامه بده
": عوضی فک میکردم خیلی دوسم داری
دختره رفت تهیونگم دستمو گرفت و رفتیم تو ماشین
تهیونگ: خاله پیام داد گفت خونم بیاید
ا/ت: تهیونگ چرا اینکارو کردی؟
تهیونگ: بین هر جمعی نباید ضعیف ترین ادم باشی به هر دلیلی خودت رو بکش بالا الان فهمیدی تو این جمع ضعیف ترین ادم تهجون شد پس حواست به خودت باشه واینکه من از اول بهت گفتم تهجون ادمش نیست
ا/ت: یعنی نمیتونم پیش توهم راحت باشم
تهیونگ:راحت باش کنار من چون من تورو یه دختر ضعیف و شکست خورده نمیبینم
ا/ت: مگه غیر از اینه
تهیونگ: میدونم سخته ولی باید فراموشش کنی از نظر من تو یه دختر قوی هستی که خیلی زود باهاش کنار میای
شروع کردم به گریه
ا/ت:الان خیلی قوی بنظر میرسم
تهیونگ:مگه هرکی قویه اشک نمیریزه باید بارها گریه کنی که قدرت داشته باشی که قوی بشی
ا/ت: حالم اصلا خوب نیست
تهیونگ: گریه کن اروم میشی
ا/ت: تو خوابت نمیاد؟
تهیونگ: خوابم میاد ولی تحمل میکنم میدونم اگه خوابیدم تا ۲ روز بیدار نمیشم
ا/ت: سرم درده
تهیونگ: بخواب
یک ساعت بعد
تق تق تق
م: کیه اومدم
تهیونگ: سلام خاله
م: سلام پسرم اومدی منتظرتون بودم خواستم بگم باید برم
تهیونگ: کجا؟
م:پیش خواهرم
تهیونگ: خاله چیزیش شده؟
م: نه دلم براش تنگ شده
تهیونگ: اها میرسونمت
م:نه نه خودم میرم ا/ت کجاست
تهیونگ: خسته بود خوابه میبرمش داخل
م: باشه
تهیونگ: مراقب خودت باش
م: خدافظ
تهیونگ: خدافظ
دو ساعت بعد
چشمامو باز کردم
دیدم تهیونگ سرشو گذاشته کناره تختم و خوابیده
از دیروز تاحالا خیلی بخاطر من خسته شده با خودم فک میکردم که چقدر بودم واقعا چطور اومدم بهش گفتم که ازش خوشم نمیاد ولی او مثل قبل ازم محافظت میکنه او مهربونترین ادمیه که توعمرم دیدم
#فیک
#سناریو
(علامت دختره")
": عزیزم این کیه؟
تهجون: بعد بهت میگم شما چرا باهمید
تهیونگ دستمو گرفت
تهیونگ: ما فک کردیم تو خونه نیستی باهم اومدیم مشکلی داری؟
تهجون: بله؟ ا/ت تورو رد کرده تو هنوز باهاشی اها یادم اومد بیمارستان هم باهم بودید بخاطر این اومدید چه فکرایی کردم
تهیونگ: منو ا/ت باهم قرار میزاریم
تهجون: چی؟ قرار؟
تهیونگ: اره قرار تو واقعا فک کردی میتونی ا/ت رو بازی بدی ولی خودت بازی خوردی منو
ا/ت اینقدر همو دوست داریم که هیچ چیز نمیتونه از هم جدامون کنه
تهجون: ا/ت این عوضی چیمیگه راست میگه یا نه؟
تهیونگ: ا/ت بدون هیچ ترسی و با اعتماد به نفس جواب بده
یه نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا گرفتم و جواب دادم
ا/ت: اره هیچ چیز جلو دار عشق ما نیست بعد تو میخوای تهیونگ از من بگیری؟
تهیونگ: خانم بیا اینجا
": بله
تهیونگ: ببین نمیتونی با این بمونی این تاحالا شاید نزدیک به ۲۰تا دختر رو گول داده اینجا صبر نکن برو به زندگیت ادامه بده
": عوضی فک میکردم خیلی دوسم داری
دختره رفت تهیونگم دستمو گرفت و رفتیم تو ماشین
تهیونگ: خاله پیام داد گفت خونم بیاید
ا/ت: تهیونگ چرا اینکارو کردی؟
تهیونگ: بین هر جمعی نباید ضعیف ترین ادم باشی به هر دلیلی خودت رو بکش بالا الان فهمیدی تو این جمع ضعیف ترین ادم تهجون شد پس حواست به خودت باشه واینکه من از اول بهت گفتم تهجون ادمش نیست
ا/ت: یعنی نمیتونم پیش توهم راحت باشم
تهیونگ:راحت باش کنار من چون من تورو یه دختر ضعیف و شکست خورده نمیبینم
ا/ت: مگه غیر از اینه
تهیونگ: میدونم سخته ولی باید فراموشش کنی از نظر من تو یه دختر قوی هستی که خیلی زود باهاش کنار میای
شروع کردم به گریه
ا/ت:الان خیلی قوی بنظر میرسم
تهیونگ:مگه هرکی قویه اشک نمیریزه باید بارها گریه کنی که قدرت داشته باشی که قوی بشی
ا/ت: حالم اصلا خوب نیست
تهیونگ: گریه کن اروم میشی
ا/ت: تو خوابت نمیاد؟
تهیونگ: خوابم میاد ولی تحمل میکنم میدونم اگه خوابیدم تا ۲ روز بیدار نمیشم
ا/ت: سرم درده
تهیونگ: بخواب
یک ساعت بعد
تق تق تق
م: کیه اومدم
تهیونگ: سلام خاله
م: سلام پسرم اومدی منتظرتون بودم خواستم بگم باید برم
تهیونگ: کجا؟
م:پیش خواهرم
تهیونگ: خاله چیزیش شده؟
م: نه دلم براش تنگ شده
تهیونگ: اها میرسونمت
م:نه نه خودم میرم ا/ت کجاست
تهیونگ: خسته بود خوابه میبرمش داخل
م: باشه
تهیونگ: مراقب خودت باش
م: خدافظ
تهیونگ: خدافظ
دو ساعت بعد
چشمامو باز کردم
دیدم تهیونگ سرشو گذاشته کناره تختم و خوابیده
از دیروز تاحالا خیلی بخاطر من خسته شده با خودم فک میکردم که چقدر بودم واقعا چطور اومدم بهش گفتم که ازش خوشم نمیاد ولی او مثل قبل ازم محافظت میکنه او مهربونترین ادمیه که توعمرم دیدم
#فیک
#سناریو
۱۴.۸k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.