عمارتاربابجعون
#عمارت_ارباب_جعون
#Part_ 43
= جونکوک!
_ فکر کردیم که دیگه تا الان باید کارای ترخیص رو انجام داده باشین بخاطر همین اومدیم،
* اره انجام دادیم ،
_ هوم ...خب بیاین بریم ....
ویو ات:
همراه پسرا و چایا رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم....
* فقط ات ...من رو برسون خونه ی خودم ها ..
+ چرا نمیای عمارت ما!
* نه دیگه یه کاری دارم باید انجام بدم باید برم خونه ی خودم ....
+ آمم...باشه ...
دیگه چیزی نگفتم که وسطای راه دیدم چایا خوابیده ...اروم سرش رو گذاشتم رو شونم ....که تهیونگ....
= حالا که خوابیده میخوای ببریمش عمارت خودمون؟!
+ هوم ...اره ،
= باشه....
رفتیم عمارت ...از ماشین پایین اومدم و کیفم رو برداشتم ....
+ چایا رو....
= من میارمش ...شما برین،
یه سری تکون دادم و با جونکوک رفتیم داخل سالن عمارت ...
ویو تهیونگ:
جونکوک و ات رفتن ...
چایا رو براید استایل بغل کردم و راه افتادم....داخل سالن عمارت شدم اما ات و جونکوک تو سالن نبودن .... چایا رو گذاشتم رو مبل و یکم با فاصله تر ازش نشستم ...
گوشیم رو از توی جیبم دراوردم و چند دقیقه باهاش وَر رفتم که ....یه نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم برگشتن سمت چایا که بیدار شده بود و داشت نگام میکرد ....
= بیدار شدی (لبخند )
* هوم ،
= خوب خوابیدی؟
* ....تو من و آوردی اینجا؟!
= اره!
* به حرفایی که تو بیمارستان بهت گفتم فکر کردی؟!
= نه!
* ها!!
= حرفات خیلی قشنگ بودنا ...ولی روی من جواب نداد!!
* ببین تهیونگ....( از جاش بلند شد و رفت جلو تهیونگ وایساده ) بیا یکم منطقی باشیم ...من بِدَردِ تو نمیخورم یکم فکر کن بَشَر !
= نوچ!
* تهیونگ(یکم بلند )
= جانم!
* هوففف.... تو اصلا حرف های من رو متوجه میشی ،
= آممم.... نه !
قشنگ داشتم چایا رو حرص میدادم و از این کار هم حسابی لذت میبردم ....
* دیگه باید برم ....
چایا رفت سمت کیفش که زود دست چایا رو گرفتم....
= کجا؟
* خونه !
= ....باشه من میرسونمت!
* لازم نکرده !(دستش رو از تو دست تهیونگ دراورد )
= باشه.....
با خونسردی تکیه دادم به مبل...چون بیرون حسابی داشت بارون می اومد و میدونستم چایا اینقدر هام احمق نیست که توی این هوا بره خونش....
چایا رفت سمت در و .....
ادامه دارد.......
#Part_ 43
= جونکوک!
_ فکر کردیم که دیگه تا الان باید کارای ترخیص رو انجام داده باشین بخاطر همین اومدیم،
* اره انجام دادیم ،
_ هوم ...خب بیاین بریم ....
ویو ات:
همراه پسرا و چایا رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم....
* فقط ات ...من رو برسون خونه ی خودم ها ..
+ چرا نمیای عمارت ما!
* نه دیگه یه کاری دارم باید انجام بدم باید برم خونه ی خودم ....
+ آمم...باشه ...
دیگه چیزی نگفتم که وسطای راه دیدم چایا خوابیده ...اروم سرش رو گذاشتم رو شونم ....که تهیونگ....
= حالا که خوابیده میخوای ببریمش عمارت خودمون؟!
+ هوم ...اره ،
= باشه....
رفتیم عمارت ...از ماشین پایین اومدم و کیفم رو برداشتم ....
+ چایا رو....
= من میارمش ...شما برین،
یه سری تکون دادم و با جونکوک رفتیم داخل سالن عمارت ...
ویو تهیونگ:
جونکوک و ات رفتن ...
چایا رو براید استایل بغل کردم و راه افتادم....داخل سالن عمارت شدم اما ات و جونکوک تو سالن نبودن .... چایا رو گذاشتم رو مبل و یکم با فاصله تر ازش نشستم ...
گوشیم رو از توی جیبم دراوردم و چند دقیقه باهاش وَر رفتم که ....یه نگاه سنگینی رو روی خودم حس کردم برگشتن سمت چایا که بیدار شده بود و داشت نگام میکرد ....
= بیدار شدی (لبخند )
* هوم ،
= خوب خوابیدی؟
* ....تو من و آوردی اینجا؟!
= اره!
* به حرفایی که تو بیمارستان بهت گفتم فکر کردی؟!
= نه!
* ها!!
= حرفات خیلی قشنگ بودنا ...ولی روی من جواب نداد!!
* ببین تهیونگ....( از جاش بلند شد و رفت جلو تهیونگ وایساده ) بیا یکم منطقی باشیم ...من بِدَردِ تو نمیخورم یکم فکر کن بَشَر !
= نوچ!
* تهیونگ(یکم بلند )
= جانم!
* هوففف.... تو اصلا حرف های من رو متوجه میشی ،
= آممم.... نه !
قشنگ داشتم چایا رو حرص میدادم و از این کار هم حسابی لذت میبردم ....
* دیگه باید برم ....
چایا رفت سمت کیفش که زود دست چایا رو گرفتم....
= کجا؟
* خونه !
= ....باشه من میرسونمت!
* لازم نکرده !(دستش رو از تو دست تهیونگ دراورد )
= باشه.....
با خونسردی تکیه دادم به مبل...چون بیرون حسابی داشت بارون می اومد و میدونستم چایا اینقدر هام احمق نیست که توی این هوا بره خونش....
چایا رفت سمت در و .....
ادامه دارد.......
- ۲۰.۷k
- ۲۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط