عمارتاربابجعون
#عمارت_ارباب_جعون
#Part_ 44
بازش کرد ....سریع در رو بست و دويید سمتم.....
* خیلی بارون شدیده ...میشه بببریم خونه؟
= مگه مغز خر خوردم که توی این هوا برم بیرون،
* التماست میکنم،
= نوچ ....
* تهیونگ خواهش میکنم ....دارم التماست میکنم ...تهیونگگگگگگ!
= بزار بارون قطع شد میبرمت دیگه!
* واقعا که....
چایا عصبانی کیفش رو انداخت روی مبل و دست به سینه روی مبل نشست .....
* فقط ازت یه چیز خواستم ....
= خب کی توی این هوا بیرون میرفت آخه ...یکم فکر کن ....
* من میخوام برم خونمممممممم.....(یکم جیغ)
= بابا خب گفتم بعد بارون میبرمت دیگه..
* هوففف.....
ویو ات :(چند دقیقه قبل )
با جونکوک رفتیم اتاق اون وو ....تا اون وو دید منو سریع اومد سمتم و محکم بغلم کرد ....
× خوشحالم که برگشتی!
لبخندی زدم و سر اون وو رو نوازش کردم ....
منم خوشحالم که اینجام ...
× با بابایی آشتی کردی؟
بگی نگی!....
_ ولی به من گفتی آشتی کردی باهام!
خب بابا شوخی کردم(خنده )
_ واقعا که ...بی مزه،
از اون وو جدا شدم و چند دقیقه ای توی اتاقش موندم باهاش حرف زدم و باهم سرگرم شدیم که یاد چایا و تهیونگ افتادم ......
سریع از اتاق زدم بیرون و پا تند کردم و رفتم سمت سالن که چایا دست به سینه و عصبانی روی مبل نشسته بود و تهیونگ خونسرد داشت نگاش میکرد.....
رفتم سمت چایا که از جاش بلند شد و اومد سمتم ...
* آاا....ات خوشحالم که اینجایی میشه من رو....
= داره زِر میزنه ولش کن....(روبه ات)
چایا عصبانی برگشت سمت تهیونگ و گفت .....
* من زِر میزنم ؟(عصبانی)
= خب آخه چقدر بگم هیچ کله شَقی توی این هوا پا بیرون نمیزاره !
میشه به منم بگین چی شده ؟
* اره....ات من از خواب بیدار شدم و بعدش تصمیم گرفتم که برم خونه ی خودم ولی هوای بارونی رو دیدم و از تهیونگ خواستم که من رو ببره خونم ولی اون مسخره بازی در آورد و همش همین جمله رو تکرار میکرد ...هیچ کس توی این هوا پاش رو نمیزاره بیرون !....
تهیونگ!
= هوم؟
چرا اینقدر چایا رو حرص میدی؟
= کی به حرف منطقی میگه حرص دادن ؟
ادامه دارد.......
#Part_ 44
بازش کرد ....سریع در رو بست و دويید سمتم.....
* خیلی بارون شدیده ...میشه بببریم خونه؟
= مگه مغز خر خوردم که توی این هوا برم بیرون،
* التماست میکنم،
= نوچ ....
* تهیونگ خواهش میکنم ....دارم التماست میکنم ...تهیونگگگگگگ!
= بزار بارون قطع شد میبرمت دیگه!
* واقعا که....
چایا عصبانی کیفش رو انداخت روی مبل و دست به سینه روی مبل نشست .....
* فقط ازت یه چیز خواستم ....
= خب کی توی این هوا بیرون میرفت آخه ...یکم فکر کن ....
* من میخوام برم خونمممممممم.....(یکم جیغ)
= بابا خب گفتم بعد بارون میبرمت دیگه..
* هوففف.....
ویو ات :(چند دقیقه قبل )
با جونکوک رفتیم اتاق اون وو ....تا اون وو دید منو سریع اومد سمتم و محکم بغلم کرد ....
× خوشحالم که برگشتی!
لبخندی زدم و سر اون وو رو نوازش کردم ....
منم خوشحالم که اینجام ...
× با بابایی آشتی کردی؟
بگی نگی!....
_ ولی به من گفتی آشتی کردی باهام!
خب بابا شوخی کردم(خنده )
_ واقعا که ...بی مزه،
از اون وو جدا شدم و چند دقیقه ای توی اتاقش موندم باهاش حرف زدم و باهم سرگرم شدیم که یاد چایا و تهیونگ افتادم ......
سریع از اتاق زدم بیرون و پا تند کردم و رفتم سمت سالن که چایا دست به سینه و عصبانی روی مبل نشسته بود و تهیونگ خونسرد داشت نگاش میکرد.....
رفتم سمت چایا که از جاش بلند شد و اومد سمتم ...
* آاا....ات خوشحالم که اینجایی میشه من رو....
= داره زِر میزنه ولش کن....(روبه ات)
چایا عصبانی برگشت سمت تهیونگ و گفت .....
* من زِر میزنم ؟(عصبانی)
= خب آخه چقدر بگم هیچ کله شَقی توی این هوا پا بیرون نمیزاره !
میشه به منم بگین چی شده ؟
* اره....ات من از خواب بیدار شدم و بعدش تصمیم گرفتم که برم خونه ی خودم ولی هوای بارونی رو دیدم و از تهیونگ خواستم که من رو ببره خونم ولی اون مسخره بازی در آورد و همش همین جمله رو تکرار میکرد ...هیچ کس توی این هوا پاش رو نمیزاره بیرون !....
تهیونگ!
= هوم؟
چرا اینقدر چایا رو حرص میدی؟
= کی به حرف منطقی میگه حرص دادن ؟
ادامه دارد.......
- ۱۵.۵k
- ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط