تلهpt17
تلهpt17
رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم ، چند دست لباس گذاشتم ، با لوازم مراقبتی.
از جونکوک خدافظی کردم و نشستم تو ماشین ، راستش جای خاصی نمیخواستم برم ، یعنی از شهر دور نمیشم ، بهتره اینطوری بگم که برای اینجور مواقع یه آپارتمان دارم که کسی جاشو نمیدونه حتی جونکوک، و موقعی هایی که به این شرایط میرسم پناهگاهم اونجاست.
بعد از اینکه رسیدم درخونه رو باز کردم و رفتم داخل ، چون به خدمتکار گفته بودم هر ماه اونجا رو تمیز کنه کثیف نبود پس کیفمو انداختم رو مبل و خودمم روش لم دادم.
بعد 10 مین بلند شدم و لباسمو عوض کردم و رفتم غذا درست کنم
تهیونگ:
صبح از خواب بیدار شدم ،کارای لازم رو انجام دادم و رفتم سر میز نشستم ، امروز شوگا رفته بود بوسان پس باید تنهایی صبحونه میخوردم ، البته مشکل بزرگی نبود
10 مین از صبحونه خوردنم میگذشت که داداشم زنگ زد
-سلام هیونگ
√سلام
-خوبی
√تهیونگ
-چیشده
√مامان
...
مامانم بخاطر سکته فوت کرده بود ، بعد از مراسم خاکسپاری حالم خیلی بد بود همینطوری داشتم کنار ساحل راه میرفتم که تصمیم گرفتم برم جنگل ، سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت رفتم ، وقتی رسیدم سریع پیادم شدم ، نمیتونستم نفس بکشم ، انگار یکی پاشو گذاشته بود روی سینم ، هرجوری شد رفتم تو جنگل و سعی کردم نفس بکشم و بعد شروع کردم به شلیک کردن به درختا ، با یاد خاطره های مامانم سریع به تمام درخت ها شلیک کردم که گلوله هاش تموم شد و اسلحه افتاد رو برگ ها و منم افتادم روی زمین و به یه درخت تکیه دادم.
خیلی اعصبانی بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم.
سرمو تو دستام گرفته بودم که یاد اون شبی که مولیان پیشم خوابید افتادم،با آرامش ترین خوابی بود که بعد از سال ها داشتم ، نباید این تصمیمو میگرفتم ، همچی خراب میشد ، ولی دست خودم نبود ، زنگ زدم به نگهبانی که برای مولیان گذاشتم
-کجاست
£اقا ، صبح از خونه درومد و به یه آپارتمان رفت
-ادرسو بفرست
£چشم
گوشیو قطع کردم و به آدرسی که فرستاد رفتم
رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم ، چند دست لباس گذاشتم ، با لوازم مراقبتی.
از جونکوک خدافظی کردم و نشستم تو ماشین ، راستش جای خاصی نمیخواستم برم ، یعنی از شهر دور نمیشم ، بهتره اینطوری بگم که برای اینجور مواقع یه آپارتمان دارم که کسی جاشو نمیدونه حتی جونکوک، و موقعی هایی که به این شرایط میرسم پناهگاهم اونجاست.
بعد از اینکه رسیدم درخونه رو باز کردم و رفتم داخل ، چون به خدمتکار گفته بودم هر ماه اونجا رو تمیز کنه کثیف نبود پس کیفمو انداختم رو مبل و خودمم روش لم دادم.
بعد 10 مین بلند شدم و لباسمو عوض کردم و رفتم غذا درست کنم
تهیونگ:
صبح از خواب بیدار شدم ،کارای لازم رو انجام دادم و رفتم سر میز نشستم ، امروز شوگا رفته بود بوسان پس باید تنهایی صبحونه میخوردم ، البته مشکل بزرگی نبود
10 مین از صبحونه خوردنم میگذشت که داداشم زنگ زد
-سلام هیونگ
√سلام
-خوبی
√تهیونگ
-چیشده
√مامان
...
مامانم بخاطر سکته فوت کرده بود ، بعد از مراسم خاکسپاری حالم خیلی بد بود همینطوری داشتم کنار ساحل راه میرفتم که تصمیم گرفتم برم جنگل ، سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت رفتم ، وقتی رسیدم سریع پیادم شدم ، نمیتونستم نفس بکشم ، انگار یکی پاشو گذاشته بود روی سینم ، هرجوری شد رفتم تو جنگل و سعی کردم نفس بکشم و بعد شروع کردم به شلیک کردن به درختا ، با یاد خاطره های مامانم سریع به تمام درخت ها شلیک کردم که گلوله هاش تموم شد و اسلحه افتاد رو برگ ها و منم افتادم روی زمین و به یه درخت تکیه دادم.
خیلی اعصبانی بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم.
سرمو تو دستام گرفته بودم که یاد اون شبی که مولیان پیشم خوابید افتادم،با آرامش ترین خوابی بود که بعد از سال ها داشتم ، نباید این تصمیمو میگرفتم ، همچی خراب میشد ، ولی دست خودم نبود ، زنگ زدم به نگهبانی که برای مولیان گذاشتم
-کجاست
£اقا ، صبح از خونه درومد و به یه آپارتمان رفت
-ادرسو بفرست
£چشم
گوشیو قطع کردم و به آدرسی که فرستاد رفتم
۵.۹k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.