پارت324
#پارت324
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
بعد از چند دقیقه از سرویس بیرون اومد نگاهی به انداخت و بی تغاوت راه افتاد سمت کمدش !
به عادت همیشگیم وقتی حرص میخوردم لبامو میدادم جلو لبامو دادم جلو گفتم :
من اینجااام !
سرشو از تو کمد بیرون اورد و گفت : خب باش !
دیگه واقعا حرصم گرفته بود عصبی یه ایشی گفتم و از رو تخت بلند شدم و حرصی رفتم سمت در خواستم در رو باز کنم که دستم از پشت
کشیده شد و پرت شدم بغلش دلم واسه اغوشش تنگ شده بود ... از بس که امروز رفتم تو بغلش !
سرمو بلند کردم دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و زل زدم تو چشمامش و شمرده شمرده گفتم :
هیچ وقت دیگه مثله امروز نشو نمیخوام تو اون حالت ببینمت هیچ وقت نمیخوام ببینم !
طاقت حال خرابتو ندارم ...
دستاشو رو دستام گذاشت و گفت : قربونت برم ببخش که نگرانت کردم ولی واقعا دست خودم نبود !
لب زدم : میدونم !
بوسه ایی به دستم زد : مرسی که هستی !
لبخندی بهش زدم و خزیدم تو بغلش دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم و سرمو رو سینه ش گذاشتم و عطر تنه شو با تمام
وجود فرستادم تو ریه هام ! رو موهامو بوسید و گفت :
ببخش که اذیت شدی !
بوسه ایی رو سینه ش زدم : اگه این اذیت شدن بخاطر تو باشه من دوست دارم
با سر و صداهایی که از بیرون اومد فوری از بغل آرش بیرون اومدم متعجب گفتم :
#پارت325
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با سر و صداهایی که از بیرون اومد فوری از بغل آرش بیرون اومدم و متعجب گفتم :
کسی به جز ما اینجاست ؟!
آرش دستی تو موهاش کشید و گفت: مگه تو با کیوان نیومدی ؟ خب حتما اونه !
با یاداوری کیوان هینی گفتم و دستمو جلو دهنم گذاشتم پاک اونو فراموش کرده بودم
وای خدا کلا کیوان رو فراموش کرده بودم الان چه فکر میکنه ؟ وای خدای من
آرش با دیدن من زد زیر خنده ... دستامو جلو دهنم برداشتم متعجب گفتم :
وای آرش الان چه فکری میکنه در مورده ما ، من اونو کاملا فراموش کرده بودم !
تو گلو خندید با نوک انگشتش زد رو دماغم و گفت : فکرای خوب خوب میکنه !
مکثی کرد و با شیطنت گفت : وای که من چقدر دلم از شیطونی ها میخواد !
دهنم از این همه پرویش باز مونده بود مشتی به بازوش زدم : تو غلط میکنی دلت از اونا بخواد !
چینی به دماغش داد : مگه من ادم نیستم ؟ خب دلم میخواد ...
ادعاشو در اوردم و بدون اینکه جوابشو بدم در رو باز کرد و از اتاف اومدم بیرون از پشت صدای خنده ارش رو شنیدم
ولی توجهی بهش نکردم نگاهی به خونه انداختم ولی خبری از کیوان نبود
با سر و صداهایی که از آشپزخونه اومد فهمیدم اونجاست
رفتم سمت آشپزخونه و تیکه مو دادم به دیوار ، داشت املت درست میکرد...
با خنده گفتم : خب در چه حالی اقای املت !
#پارت326
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نگاهی بهم انداخت : عالیم !
ماهیتابه رو از رو اجاق برداشت و گذاشت رو میز رفت از تو یخچال نون و نوشابه اورد و صندلی رو عقب کشید
و نشست مشغول خوردن شد ، با حس حضور ارش نگامو از کیوان گرفتم ، نگاهی به ارش انداختم
که دیدم با غیض داره به کیوان نگاه میکنه ...
آرش : یه وقت بهت بدنگذره !
همین طور که لقمه شو قورت میداد گفت : نه بخدا داداش همه چی عالیه !
آرش سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت : عحبااا
رفت سمت میز و رو صندلی کنار کیوان نشست ! نگاهی به من انداخت و گفت :
توام بیا !
مهسا : نه شما بخورید من نمیتونم !
آرش : تعارف نکن بیا ...
مهسا : تعارفی ندارم واقعا نمیتونم بخورید نوش جونتون
سری تکون داد و همراه با کیوان مشغول خوردن شد !
منم از آشپزخونه اومدم بیرون خواستم برم رو کاناپه ها بشینم که گوشیم زنگ خورد
گوشی رو از تو جیب مانتوم در اوردم و اسم مامان رو صفحه گوشیم خود نمایی میکرد لبخندی زدم و جواب دادم :
جانم مامان
مامان : مهسا جان کجایی ؟!
نگاهی به آشپزخونه انداختم#پارت327
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نگاهی به آشپزخونه انداختم : خونه دوستم جانم کاری داشتید ؟!
مامان : عزیزم سعی کن زود بیای خونه !
مهسا : واسه چی ؟!
مامان : مهمون داریم...
مشکوک پرسیدم : کیه ؟!
پوفی کشید : نگین !
متعجب گفتم : نگین ؟!
مامان : بله !
مهسا : ولی نگین اینجا چیکار میکنه مگه قرار نبود بره خارج ؟!
مامان : چه میدونم والا اینا هم یه حرفی زدن ولی حتما بیا خونه که دختره تنها نباشه !
چینی به دماغم دادم : تو که میدونی ابمون تو یه جوب نمیره !
مامان : ااا دخترم مهمونه اشکال نداره ...
پوفی کشیدم و باشه ایی گفتم که مامان گفت :
اهان راستی یه چند تا چیز میخوام سر راه بگیر بیار!
مهسا : باشه مامان جان شما بگو سفارشاتو من گوشم با شماست !
با صدای زنگ خونه راه ا
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
بعد از چند دقیقه از سرویس بیرون اومد نگاهی به انداخت و بی تغاوت راه افتاد سمت کمدش !
به عادت همیشگیم وقتی حرص میخوردم لبامو میدادم جلو لبامو دادم جلو گفتم :
من اینجااام !
سرشو از تو کمد بیرون اورد و گفت : خب باش !
دیگه واقعا حرصم گرفته بود عصبی یه ایشی گفتم و از رو تخت بلند شدم و حرصی رفتم سمت در خواستم در رو باز کنم که دستم از پشت
کشیده شد و پرت شدم بغلش دلم واسه اغوشش تنگ شده بود ... از بس که امروز رفتم تو بغلش !
سرمو بلند کردم دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و زل زدم تو چشمامش و شمرده شمرده گفتم :
هیچ وقت دیگه مثله امروز نشو نمیخوام تو اون حالت ببینمت هیچ وقت نمیخوام ببینم !
طاقت حال خرابتو ندارم ...
دستاشو رو دستام گذاشت و گفت : قربونت برم ببخش که نگرانت کردم ولی واقعا دست خودم نبود !
لب زدم : میدونم !
بوسه ایی به دستم زد : مرسی که هستی !
لبخندی بهش زدم و خزیدم تو بغلش دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم و سرمو رو سینه ش گذاشتم و عطر تنه شو با تمام
وجود فرستادم تو ریه هام ! رو موهامو بوسید و گفت :
ببخش که اذیت شدی !
بوسه ایی رو سینه ش زدم : اگه این اذیت شدن بخاطر تو باشه من دوست دارم
با سر و صداهایی که از بیرون اومد فوری از بغل آرش بیرون اومدم متعجب گفتم :
#پارت325
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با سر و صداهایی که از بیرون اومد فوری از بغل آرش بیرون اومدم و متعجب گفتم :
کسی به جز ما اینجاست ؟!
آرش دستی تو موهاش کشید و گفت: مگه تو با کیوان نیومدی ؟ خب حتما اونه !
با یاداوری کیوان هینی گفتم و دستمو جلو دهنم گذاشتم پاک اونو فراموش کرده بودم
وای خدا کلا کیوان رو فراموش کرده بودم الان چه فکر میکنه ؟ وای خدای من
آرش با دیدن من زد زیر خنده ... دستامو جلو دهنم برداشتم متعجب گفتم :
وای آرش الان چه فکری میکنه در مورده ما ، من اونو کاملا فراموش کرده بودم !
تو گلو خندید با نوک انگشتش زد رو دماغم و گفت : فکرای خوب خوب میکنه !
مکثی کرد و با شیطنت گفت : وای که من چقدر دلم از شیطونی ها میخواد !
دهنم از این همه پرویش باز مونده بود مشتی به بازوش زدم : تو غلط میکنی دلت از اونا بخواد !
چینی به دماغش داد : مگه من ادم نیستم ؟ خب دلم میخواد ...
ادعاشو در اوردم و بدون اینکه جوابشو بدم در رو باز کرد و از اتاف اومدم بیرون از پشت صدای خنده ارش رو شنیدم
ولی توجهی بهش نکردم نگاهی به خونه انداختم ولی خبری از کیوان نبود
با سر و صداهایی که از آشپزخونه اومد فهمیدم اونجاست
رفتم سمت آشپزخونه و تیکه مو دادم به دیوار ، داشت املت درست میکرد...
با خنده گفتم : خب در چه حالی اقای املت !
#پارت326
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نگاهی بهم انداخت : عالیم !
ماهیتابه رو از رو اجاق برداشت و گذاشت رو میز رفت از تو یخچال نون و نوشابه اورد و صندلی رو عقب کشید
و نشست مشغول خوردن شد ، با حس حضور ارش نگامو از کیوان گرفتم ، نگاهی به ارش انداختم
که دیدم با غیض داره به کیوان نگاه میکنه ...
آرش : یه وقت بهت بدنگذره !
همین طور که لقمه شو قورت میداد گفت : نه بخدا داداش همه چی عالیه !
آرش سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت : عحبااا
رفت سمت میز و رو صندلی کنار کیوان نشست ! نگاهی به من انداخت و گفت :
توام بیا !
مهسا : نه شما بخورید من نمیتونم !
آرش : تعارف نکن بیا ...
مهسا : تعارفی ندارم واقعا نمیتونم بخورید نوش جونتون
سری تکون داد و همراه با کیوان مشغول خوردن شد !
منم از آشپزخونه اومدم بیرون خواستم برم رو کاناپه ها بشینم که گوشیم زنگ خورد
گوشی رو از تو جیب مانتوم در اوردم و اسم مامان رو صفحه گوشیم خود نمایی میکرد لبخندی زدم و جواب دادم :
جانم مامان
مامان : مهسا جان کجایی ؟!
نگاهی به آشپزخونه انداختم#پارت327
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نگاهی به آشپزخونه انداختم : خونه دوستم جانم کاری داشتید ؟!
مامان : عزیزم سعی کن زود بیای خونه !
مهسا : واسه چی ؟!
مامان : مهمون داریم...
مشکوک پرسیدم : کیه ؟!
پوفی کشید : نگین !
متعجب گفتم : نگین ؟!
مامان : بله !
مهسا : ولی نگین اینجا چیکار میکنه مگه قرار نبود بره خارج ؟!
مامان : چه میدونم والا اینا هم یه حرفی زدن ولی حتما بیا خونه که دختره تنها نباشه !
چینی به دماغم دادم : تو که میدونی ابمون تو یه جوب نمیره !
مامان : ااا دخترم مهمونه اشکال نداره ...
پوفی کشیدم و باشه ایی گفتم که مامان گفت :
اهان راستی یه چند تا چیز میخوام سر راه بگیر بیار!
مهسا : باشه مامان جان شما بگو سفارشاتو من گوشم با شماست !
با صدای زنگ خونه راه ا
۶۵.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.