• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part143
#paniz
انقدر با استرس گفته بود منم استرس گرفتم
_باشه ما خودمون رو میرسونیم
قطع کردم افکارم بهم ریخته بود هزار فکری نکنه همون آدم هایی باشن که عصر میخواستن انجام بدن
ولی من که خونه نبودم دستی به پیشونیم کشیدم
و با پریشونی از سرویس اومدم بیرون سمت رضا رفتم بازوش رو گرفتم
اروم لب زدم
_باید حرف بزنیم
ازشون جدا شدم جایی که حداقل افراد کمی بودن رفتیم
رضا: چیشده چرا رنگت پریده
_نگهبان عمارت بهم زنگ زد
اخمی کرد و تند گفت
رضا: یعنی چی به تو زنگ زد بر چی زنگ زد..
_رضا دو دقیقه وایستا به توام زنگ زده انگار اتفاقایی داره تو عمارت میوفته گفت چند مورد مشکوک دیده
سریع گوشیش رو دراورد
رضا: هیشش دو دیقه به بابا پی ام میدم بعد راه میوفتیم حتما همون آدمایی هستن که بر تو اومدن بیا پانیذ
با قدمای بلند به بیرون رفت پشت سرش راه افتادم و سوار ماشین شدیم
_میخوای چیکار کنی
رضا: نمیدونم ولی شاید میخوان ما رو دست بندازن برم ببینم چی میشه
نگاش کردم یعنی چی برم پس من چی تنها بمونم نمیشه
_منم باهات میام
رضا: نمیشه هنوز که مشخص نیست
_نمیتونم تنها بمونم بدتر میشه
سری تکون داد جلو عمارت نگه داشت کل کوچه تو تاریکی فرو رفته بود و آیت ترسناک میکرد
آب دهنم رو قورت دادم بی اختیار دستم جفت دستاش کردم و اونی یکی دستمم رو مچ اش
وارد خونه شدیم فلش گوشیش رو روشن کرد
دو تا سالن ها هم گشتیم کسی نبود تو تاریکی صدایی ریزی از آشپزخونه خونه می اومد
با هم رفتیم تو آشپزخونه که بت زهرا خانم که بسته شده بود روبرو شدیم
بیچاره زن بدبخت
سریع رفتم سمتش چشب رو دهنش رو باز کردم
رضا: چیشده زهرا خانم
زهرا خانم نفسی گرفت
زهرا: چند نفری وارد خونه شدم مواظب باشین دو نفرن
رضا از کشوی کابینت اسلحه ای برداشت شوکه بهش خیره شدم
رضا: جفتتون هم اینجا میمونین مخصوصا تو پانیذ فهمیدی
سریع از دیدم محو شد خدای من چی داشت سر من میومد مگه قرار نبود یه نقشه ساده باشه
کسی رو پشتم حس کردم که زهرا خانم با ترس بهش خیره شده بود
تا خواستم برگردم اسیرش شدم و در لحظه آخر جیغی کشیدم
دستش رو تو دهنم گذاشت و بلندم کرد سمت سالن رفتیم
+ببند دهنتو وگرنه میکشمت
اسلحه رو پهلوم بود معلوم بود قصد کشتن نداشتن فقط آسیب بود
چراغ ها روشن شد و روبروم رضایی که زیر دست یکی دیگه بود
رضا: اونو ولش کن طرف حسابت منم پس با اون کاری نداشته باش
+نچ نمیشه فکر کردی زرنگی
آژیر پلیس اومد
رضا: ولی انگار تو ضعیفی
اسلحه رو فشار به پهلوم آورد که آخی زیر لب گفتم
+خفه شو ، من از این خونه سالم نرم بیرون زنتم جسد اش تحویلت میدن...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part143
#paniz
انقدر با استرس گفته بود منم استرس گرفتم
_باشه ما خودمون رو میرسونیم
قطع کردم افکارم بهم ریخته بود هزار فکری نکنه همون آدم هایی باشن که عصر میخواستن انجام بدن
ولی من که خونه نبودم دستی به پیشونیم کشیدم
و با پریشونی از سرویس اومدم بیرون سمت رضا رفتم بازوش رو گرفتم
اروم لب زدم
_باید حرف بزنیم
ازشون جدا شدم جایی که حداقل افراد کمی بودن رفتیم
رضا: چیشده چرا رنگت پریده
_نگهبان عمارت بهم زنگ زد
اخمی کرد و تند گفت
رضا: یعنی چی به تو زنگ زد بر چی زنگ زد..
_رضا دو دقیقه وایستا به توام زنگ زده انگار اتفاقایی داره تو عمارت میوفته گفت چند مورد مشکوک دیده
سریع گوشیش رو دراورد
رضا: هیشش دو دیقه به بابا پی ام میدم بعد راه میوفتیم حتما همون آدمایی هستن که بر تو اومدن بیا پانیذ
با قدمای بلند به بیرون رفت پشت سرش راه افتادم و سوار ماشین شدیم
_میخوای چیکار کنی
رضا: نمیدونم ولی شاید میخوان ما رو دست بندازن برم ببینم چی میشه
نگاش کردم یعنی چی برم پس من چی تنها بمونم نمیشه
_منم باهات میام
رضا: نمیشه هنوز که مشخص نیست
_نمیتونم تنها بمونم بدتر میشه
سری تکون داد جلو عمارت نگه داشت کل کوچه تو تاریکی فرو رفته بود و آیت ترسناک میکرد
آب دهنم رو قورت دادم بی اختیار دستم جفت دستاش کردم و اونی یکی دستمم رو مچ اش
وارد خونه شدیم فلش گوشیش رو روشن کرد
دو تا سالن ها هم گشتیم کسی نبود تو تاریکی صدایی ریزی از آشپزخونه خونه می اومد
با هم رفتیم تو آشپزخونه که بت زهرا خانم که بسته شده بود روبرو شدیم
بیچاره زن بدبخت
سریع رفتم سمتش چشب رو دهنش رو باز کردم
رضا: چیشده زهرا خانم
زهرا خانم نفسی گرفت
زهرا: چند نفری وارد خونه شدم مواظب باشین دو نفرن
رضا از کشوی کابینت اسلحه ای برداشت شوکه بهش خیره شدم
رضا: جفتتون هم اینجا میمونین مخصوصا تو پانیذ فهمیدی
سریع از دیدم محو شد خدای من چی داشت سر من میومد مگه قرار نبود یه نقشه ساده باشه
کسی رو پشتم حس کردم که زهرا خانم با ترس بهش خیره شده بود
تا خواستم برگردم اسیرش شدم و در لحظه آخر جیغی کشیدم
دستش رو تو دهنم گذاشت و بلندم کرد سمت سالن رفتیم
+ببند دهنتو وگرنه میکشمت
اسلحه رو پهلوم بود معلوم بود قصد کشتن نداشتن فقط آسیب بود
چراغ ها روشن شد و روبروم رضایی که زیر دست یکی دیگه بود
رضا: اونو ولش کن طرف حسابت منم پس با اون کاری نداشته باش
+نچ نمیشه فکر کردی زرنگی
آژیر پلیس اومد
رضا: ولی انگار تو ضعیفی
اسلحه رو فشار به پهلوم آورد که آخی زیر لب گفتم
+خفه شو ، من از این خونه سالم نرم بیرون زنتم جسد اش تحویلت میدن...
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۳k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.