پارت ۱۵
پارت ۱۵
ات:هعی
((فلش بک توی راه))
شوگا:هی ات این پسره تهیونگ اذیتت که نمیکنه
ات:نه....نکنه سرم غیرتی شدی اون موقع که بابا داشت من و میداد چرا غیرتی نشدی
شوگا:بیا و خوبی کن(زیر لب)
یجی:خب من انتخاب کردم اسم اینو
ات:اسمش چیه؟
یجی:پیشی خوابالو
ات:حالا چرا پیشی خوابالو
یجی:چون مثل دایی هم پیشی هم خوابالو
ات:آها
شوگا رو رسونیدم داشتیم می رفتیم خونه
((فلش بک به خونه))
رسیدیم خونه سریع رفتم خودمو رو تخت پرت کردم خوابیدم یجی هم پیشم بود اونم خوابید
((فلش بک به فردا))
((ویو تهیونگ))
بیدار شدم ی لباس خوب پوشیدم رفتم پایین اما موقع غذا خوردن خیلی تو فکر بودم اون بچه واقعا شبیه منه تصمیم گرفتم برم دوباره به اون بار البته خوبه که گردنبند اون دختر پیشمه شاید باید اون و به ات نشون بدم اگر گفت نه اون بچه احتمالا واسه من نیست اگر گفت اره میرم به اون بار
((ویو ات))
داشتم صبحونه میخوردم تهیونگ خیلی تو فکر بود یجی که صبحونشو تموم کرد تهیونگ باهام حرف زد
تهیونگ:ات میتونم ازت ی چی بپرسم
ات:اره....چیزی شده؟
تهیونگ:نه فقط....این گردنبند آشنا نیست
وقتی گردنبند رو نشون داد یاد بار افتادم نکنه اون شب اون تهیونگ بود وای این چه فکری ات معلومه که نه ولی من جدا ترسیدم
ات:نه....من تاحالا اینو ندیدم
تهیونگ:آها پس هیچی
ات:(به گردنبند خیره شده)
تهیونگ:خوشت اومده ازش
ات:نه....ولی قشنگه
تهیونگ:اگر میخوای مال تو
ات:نه نمیخوام
تهیونگ:پس چرا بهش خیره شدی
ات:طرحش رو دوست دارم
((ویو تهیونگ))
میدونستم از گردنبند خوشش اومده ولی میگه نه پس براش این و میزارم تو اتاقش داشتیم صبحونه میخوردیم که دستیارم اومد
":ارباب ببخشید
تهیونگ:چیه
":(تو گوشش میگه)
تهیونگ:مادمازل
ات:بله
تهیونگ:من به دوست دختر نیاز دارم
ات:واسه چی
تهیونگ:اکیپ اومدن (اعضا رو میگه)
ات:آها باشه
تهیونگ:ممنونم
شرط
۵ لایک
۵ کامنت
ات:هعی
((فلش بک توی راه))
شوگا:هی ات این پسره تهیونگ اذیتت که نمیکنه
ات:نه....نکنه سرم غیرتی شدی اون موقع که بابا داشت من و میداد چرا غیرتی نشدی
شوگا:بیا و خوبی کن(زیر لب)
یجی:خب من انتخاب کردم اسم اینو
ات:اسمش چیه؟
یجی:پیشی خوابالو
ات:حالا چرا پیشی خوابالو
یجی:چون مثل دایی هم پیشی هم خوابالو
ات:آها
شوگا رو رسونیدم داشتیم می رفتیم خونه
((فلش بک به خونه))
رسیدیم خونه سریع رفتم خودمو رو تخت پرت کردم خوابیدم یجی هم پیشم بود اونم خوابید
((فلش بک به فردا))
((ویو تهیونگ))
بیدار شدم ی لباس خوب پوشیدم رفتم پایین اما موقع غذا خوردن خیلی تو فکر بودم اون بچه واقعا شبیه منه تصمیم گرفتم برم دوباره به اون بار البته خوبه که گردنبند اون دختر پیشمه شاید باید اون و به ات نشون بدم اگر گفت نه اون بچه احتمالا واسه من نیست اگر گفت اره میرم به اون بار
((ویو ات))
داشتم صبحونه میخوردم تهیونگ خیلی تو فکر بود یجی که صبحونشو تموم کرد تهیونگ باهام حرف زد
تهیونگ:ات میتونم ازت ی چی بپرسم
ات:اره....چیزی شده؟
تهیونگ:نه فقط....این گردنبند آشنا نیست
وقتی گردنبند رو نشون داد یاد بار افتادم نکنه اون شب اون تهیونگ بود وای این چه فکری ات معلومه که نه ولی من جدا ترسیدم
ات:نه....من تاحالا اینو ندیدم
تهیونگ:آها پس هیچی
ات:(به گردنبند خیره شده)
تهیونگ:خوشت اومده ازش
ات:نه....ولی قشنگه
تهیونگ:اگر میخوای مال تو
ات:نه نمیخوام
تهیونگ:پس چرا بهش خیره شدی
ات:طرحش رو دوست دارم
((ویو تهیونگ))
میدونستم از گردنبند خوشش اومده ولی میگه نه پس براش این و میزارم تو اتاقش داشتیم صبحونه میخوردیم که دستیارم اومد
":ارباب ببخشید
تهیونگ:چیه
":(تو گوشش میگه)
تهیونگ:مادمازل
ات:بله
تهیونگ:من به دوست دختر نیاز دارم
ات:واسه چی
تهیونگ:اکیپ اومدن (اعضا رو میگه)
ات:آها باشه
تهیونگ:ممنونم
شرط
۵ لایک
۵ کامنت
۴.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.