پارت
پارت۷۰
چشمام گرد شد و گفتم
_چی؟
_خانوادش با جادو کشته شدن...
تمام دلمو غم پر کرد.آروم گفتم
_چطوری؟
_وقتی آرمان بچه بود ساحران ماه به قدرت فوق العادش پی میبرن و میخوان که اونو عضوی از خودشون بکنن.با وجود اینکه آرمان ساحر نوره ولی اونا میخواستن که تبدیل به ساحر ماه بشه.
_همچین چیزی ممکنه مگه؟
سرشو تکون داد و گفت
_اره...اگه جادوگری از جادوی سیاه استفاده کنه کم کم قلبش هم تاریک میشه و جادوی سفید رو از دست میده.و اگه ساحری جادوی سفید رو نداشته باشه...
گفتم
_دیگه جادوگر نور نیست...
سرشو تکون داد و گفت
_درسته...ساحران ماه حتی توی یه دوره به خاطر قدرت آرمان با ساحران نور جنگ داشتن.آرمان اون موقع خیلی بچه بوده.توی اون جنگ ساحر جاودانی به اسم سپهر اونو نجات میده.ولی خونوادش به دست ساحران ماه کشته میشن.
سرمو انداختم پایین. از شدت غمی که آرمان تحمل میکرد قلبم به درد اومد...
چند لحظه بعد رو به میلاد گفتم
_راستی تو اینا رو از کجا میدونی...
_وظیفه ی من اینه که هر چقدر میتونم از جادوگرا اطلاعات داشته باشم.
گیج گفتم
_وظیفه؟منظورت چیه؟
اخمی کرد و سرشو انداخت پایین.با مکث گفت
_چون من شکارچیم.
چشمام تا جایی که میتونست گرد شد و با تعجب گفتم
_شکارچی؟پس چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
سرشو بالا اورد و گفت
_نتونستم.ینی...میترسیدم که تو...
ادامه ی حرفشو خورد.خواستم چیزی بگم که از توی حیاط صدایی شنیدم.
چشمام گرد شد و گفتم
_چی؟
_خانوادش با جادو کشته شدن...
تمام دلمو غم پر کرد.آروم گفتم
_چطوری؟
_وقتی آرمان بچه بود ساحران ماه به قدرت فوق العادش پی میبرن و میخوان که اونو عضوی از خودشون بکنن.با وجود اینکه آرمان ساحر نوره ولی اونا میخواستن که تبدیل به ساحر ماه بشه.
_همچین چیزی ممکنه مگه؟
سرشو تکون داد و گفت
_اره...اگه جادوگری از جادوی سیاه استفاده کنه کم کم قلبش هم تاریک میشه و جادوی سفید رو از دست میده.و اگه ساحری جادوی سفید رو نداشته باشه...
گفتم
_دیگه جادوگر نور نیست...
سرشو تکون داد و گفت
_درسته...ساحران ماه حتی توی یه دوره به خاطر قدرت آرمان با ساحران نور جنگ داشتن.آرمان اون موقع خیلی بچه بوده.توی اون جنگ ساحر جاودانی به اسم سپهر اونو نجات میده.ولی خونوادش به دست ساحران ماه کشته میشن.
سرمو انداختم پایین. از شدت غمی که آرمان تحمل میکرد قلبم به درد اومد...
چند لحظه بعد رو به میلاد گفتم
_راستی تو اینا رو از کجا میدونی...
_وظیفه ی من اینه که هر چقدر میتونم از جادوگرا اطلاعات داشته باشم.
گیج گفتم
_وظیفه؟منظورت چیه؟
اخمی کرد و سرشو انداخت پایین.با مکث گفت
_چون من شکارچیم.
چشمام تا جایی که میتونست گرد شد و با تعجب گفتم
_شکارچی؟پس چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
سرشو بالا اورد و گفت
_نتونستم.ینی...میترسیدم که تو...
ادامه ی حرفشو خورد.خواستم چیزی بگم که از توی حیاط صدایی شنیدم.
- ۲.۸k
- ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط