پارت

پارت۶۹
•••
وقتی باهاش حرف زدم خیالم راحت شد که حالش خوبه.گفت پرواز امروز به خاطر اب و هوا کنسل شد و دو روز دیگه بر میگرده.اما نمیدونستم به خاطر این پنهون کاری بزرگش ازش دلخور باشم یا نه.ولی بعدش با خودم میگفتم که تمام کاری که مامانم سعی داشت بکنه محافظت از من بود...
پس ناراحتیمو کنار گذاشتم و سعی کردم آروم باشم.بلند شدم که برم بیرون ولی نمیدونستم اگ با آرمان روبرو بشم چه اتفاقی میفته...باید چی بگم یا چجوری رفتار کنم...دستم روی دستگیره ی در مونده بود که برم بیرون یا نه.
دلو به دریا زدم و رفتم بیرون.از پله ها رفتم پایین اما آرمان هنوز نیومده بود.میلاد روی مبل نشسته بود و چیزی میخوند.روبروش نشستم و گفتم
_میلاد...
سرشو اورد بالا و نگام کرد.گفتم
_تو چیزی راجب خونواده ی آرمان میدونی؟
صاف نشست و پرسید.
_چطور؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_همینجوری...گفتم شاید بدونی.محض کنجکاوی...
سرشو تکون داد و کشیده گفت
_آها...
_میدونی؟
کتاب روبروشو بست و دوباره صاف نشست.گفت
_خونوادش کشته شدن...
دیدگاه ها (۱)

پارت۷۰چشمام گرد شد و گفتم_چی؟_خانوادش با جادو کشته شدن...تما...

پارت۷۱هردو به هم نگاه کردیم و سریع رفتیم سمت حیاط...اما چیزی...

• پارت۶۸همه چیز آروم شد.فقط صدای قلب من بود که نا اروم بود.ن...

پارت۶۷***نوشین***صبح زود بیدار شدم و سویشرتمو پوشیدم.بقیه خو...

رمان بغلی من پارت های ۸۶و۸۷و۸۸ارسلان: من که باورم نمیشه دیان...

برادرای هایتانی پارت ۷

فیک(خواهر ناتنی من) ادامه پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط