P36
P36
_چه میدونمم....خانم قراره دوستپسرشو معرفی کنه!
+اهاا...اونی که اسمشو نمیگفت عکسشم نشون نمیداد میگفت میخوام سورپرایزتون کنم؟....
_اره همون....
+اون که ایتالیا بود!
_برگشته دیگه!
ببینیم کیه
یه نگاه کامل بهم انداخت....
_این چه لباسیه؟؟؟
شورتکتو برو عوض کن!
یه لباسی بپوش که خط سینت معلوم نشه!!زود باش!
+واا...خب باشه.....بد اخلاق!
_آفرین برو......
..............
مامان ته درو باز کرد.........
کنجکاو بودن دوست پسر یونا رو (خواهر تهیونگ)رو ببینم!
+سلام....
=سلام عزیزمخوش اومدید....
+ممنونمم.... ببخشید زحمت دادم تهجینو نگه داشتید....
صدای یونا از اونور میومد...
÷معلوم نیست میخواستن چه غلطی کنن..
+زهر ماررر...شما بیا اینجا ببینم!
بدو بدو رفتم اون سالن....تهجین بغل یه پسری نشسته بود که سرش پایین بود....
÷سلاممممم ات خانممم....
همین که اون پسر سرشو اورد بالا.....انگار یه چیزی تو قلبم فرو ریخت......
خودش بود؟....
همونه....
فقط خیلی جذاب تر شده!
جز یکی از آرزوهام بود که تهجینو تو بغل داییش ببینم.....
×سلام .....
و دستشو سمتم دراز کرد....
اشک تو چشمام حلقه زد....
+د..داداش؟(اشک)
×....ات؟
موهاشو بسته بود....اوففف خیلی جذاب بود....خوب کسی گیر یونا افتاده بود....
÷چیشده؟شما....
×تو...تو اینجا چیکار میکنی؟.
+میخواستم برم سمتش که با دستش محکم پسم زد....
واقعا این حق منه؟....
تهیونگ اومد جلو و زد تو صورتش!
_نباید با خواهرت که ۱۰ ساله ولش کردی اینجوری رفتار کنی!
همه اونجا وایساده بودن و به من و جونگکوک نگاه میکردن.......
که جونگکوک کتشو برداشت و زد بیرون از خونه......
+من باید برم دنبالش......
_وایسا سر جات.....
اومدم برم که محکم دستمو کشید و نزاشت برم....
÷جونگکوک کجا میرییی !
+ رفتتتت(گریه)
_بزار بره(داد).....
+من تازه بدست اورده بودمش....(گریه)
تهجین تو بغل مادر بزرگش بود و خیلی متعجب نگاه میکرد....
+میخوام برم دنبالش(داد و گررریه)
_لارمنکرده....برو گمشو تو اتاق(داد)
_چه میدونمم....خانم قراره دوستپسرشو معرفی کنه!
+اهاا...اونی که اسمشو نمیگفت عکسشم نشون نمیداد میگفت میخوام سورپرایزتون کنم؟....
_اره همون....
+اون که ایتالیا بود!
_برگشته دیگه!
ببینیم کیه
یه نگاه کامل بهم انداخت....
_این چه لباسیه؟؟؟
شورتکتو برو عوض کن!
یه لباسی بپوش که خط سینت معلوم نشه!!زود باش!
+واا...خب باشه.....بد اخلاق!
_آفرین برو......
..............
مامان ته درو باز کرد.........
کنجکاو بودن دوست پسر یونا رو (خواهر تهیونگ)رو ببینم!
+سلام....
=سلام عزیزمخوش اومدید....
+ممنونمم.... ببخشید زحمت دادم تهجینو نگه داشتید....
صدای یونا از اونور میومد...
÷معلوم نیست میخواستن چه غلطی کنن..
+زهر ماررر...شما بیا اینجا ببینم!
بدو بدو رفتم اون سالن....تهجین بغل یه پسری نشسته بود که سرش پایین بود....
÷سلاممممم ات خانممم....
همین که اون پسر سرشو اورد بالا.....انگار یه چیزی تو قلبم فرو ریخت......
خودش بود؟....
همونه....
فقط خیلی جذاب تر شده!
جز یکی از آرزوهام بود که تهجینو تو بغل داییش ببینم.....
×سلام .....
و دستشو سمتم دراز کرد....
اشک تو چشمام حلقه زد....
+د..داداش؟(اشک)
×....ات؟
موهاشو بسته بود....اوففف خیلی جذاب بود....خوب کسی گیر یونا افتاده بود....
÷چیشده؟شما....
×تو...تو اینجا چیکار میکنی؟.
+میخواستم برم سمتش که با دستش محکم پسم زد....
واقعا این حق منه؟....
تهیونگ اومد جلو و زد تو صورتش!
_نباید با خواهرت که ۱۰ ساله ولش کردی اینجوری رفتار کنی!
همه اونجا وایساده بودن و به من و جونگکوک نگاه میکردن.......
که جونگکوک کتشو برداشت و زد بیرون از خونه......
+من باید برم دنبالش......
_وایسا سر جات.....
اومدم برم که محکم دستمو کشید و نزاشت برم....
÷جونگکوک کجا میرییی !
+ رفتتتت(گریه)
_بزار بره(داد).....
+من تازه بدست اورده بودمش....(گریه)
تهجین تو بغل مادر بزرگش بود و خیلی متعجب نگاه میکرد....
+میخوام برم دنبالش(داد و گررریه)
_لارمنکرده....برو گمشو تو اتاق(داد)
۳۵.۹k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.