P35
P35
+دوباره داری پررو میشیا!
_ببخشید ببخشید....
+.....
_ولی نظرت درباره یه بچه دیگه چیه؟
+خب....ته...تهجین هنوز بچس...
_تنها میمونه تهجین.......
سعی کردم نظرشو عوض کنمم....
+ببین من که مشکل ندارم...
ولی یادت نره ما ۹ ماه نمیتونیم رابطه داشته باشیم..
رفت تو فکر....
_اره راست میگی.....بیخیال....
یادم رفته بود...تو بیمارستان قول دادی هر شب....
+عهههه...من فقط خواستم اذیتت کنم...
اصلا روز اولی که پریودم تموم شد برات جبران میکنم خوبه؟
_عالیه....میگم ات؟
+جانم؟
_پدر و مادرت چی شدن؟
+.......خب....وقتی ۷ سالم بود تصادف کردن......
من و برادرم خونه بودیم...
_برادرر؟؟
+.راستش اره من یه برادر ناتنی دارم که از سمت مادر ناتنیه......مادرامون یکی نیستن.....
و خانواده مامانم....منو ازش جدا کردن.....
خیلی دوستم داشت....خیلی مهربون بود ولی از مرگ پدر و مادرم به بعد از من متنفر شد......
اونموقع ۱۷ سالش بود.....جونگکوک.....
خبری ازش نیست....دوست دارم ببینمش....
من خیلی بهش وابسته بودم....
با اینکه اصلا باهام رفتار خوبی نداشت....
ولی واقعا مثل یه برادر دوستش داشتم....
_چه عجیب.....
گریه نکن نفسم....یکاری میکنم بازم بری ببینیش....
حالا...شیطونی نکن و بیا تو بغل بابایی بخواب دخترم....
+....دیوونه(میخنده)
رفتم تو بغل گرم و نرمش و زود خوابم برد.....
......صبح........
_ات....پاشو....
+.....
_ات....داریم میریم خونه مامانمینا...پاشو قشنگم....
+صبح بخیر....
_بلند شو عزیزم....
خیلی آروم بلند شدم...
احساس میکردم بدنم کوفته شده....
همین که بلند شدم با حجم زیادی خون روی تخت مواجه شدم....
+وای(بغض)
جلوی ته خیلی خجالت کشیدم....
بهم زل زده بود....
_اوو....اشکالی نداره...خودم جمعش میکنم.....
تو برو حموم میخوای.....
+.....
اومد طرفمو و با لبخند بغلم کرد....
و در آخر پیشونیمو بوسید.....
_خجالت نکش عزیزم....
برای همه پیش میاد....
عه عه...ببین چجوری اشک میریزه!
گریه نکن....
+تو برو صبحونه بخور من برم حموم.....این گندو جمعش کنم.....(بغض)
_وا...خونه دیگه...مگه چیه!
+...برو بخور صبحونتو...... منم میام....
_باهم بریم حموم؟
+نه نه...خودم میرم...
_نه منم میام.....
+عهههه!
_باشه...بروووو....
ملافه رو برداشتم که بشورمش و چند تا لباس تا بریم خونه مامانشینا....
.....................................
+من اومدم....
_سلام عزیزم.....
جمع کردی همهچیو؟
+آره....
میگمچرا صبح به این زودی میریماونجا...
+دوباره داری پررو میشیا!
_ببخشید ببخشید....
+.....
_ولی نظرت درباره یه بچه دیگه چیه؟
+خب....ته...تهجین هنوز بچس...
_تنها میمونه تهجین.......
سعی کردم نظرشو عوض کنمم....
+ببین من که مشکل ندارم...
ولی یادت نره ما ۹ ماه نمیتونیم رابطه داشته باشیم..
رفت تو فکر....
_اره راست میگی.....بیخیال....
یادم رفته بود...تو بیمارستان قول دادی هر شب....
+عهههه...من فقط خواستم اذیتت کنم...
اصلا روز اولی که پریودم تموم شد برات جبران میکنم خوبه؟
_عالیه....میگم ات؟
+جانم؟
_پدر و مادرت چی شدن؟
+.......خب....وقتی ۷ سالم بود تصادف کردن......
من و برادرم خونه بودیم...
_برادرر؟؟
+.راستش اره من یه برادر ناتنی دارم که از سمت مادر ناتنیه......مادرامون یکی نیستن.....
و خانواده مامانم....منو ازش جدا کردن.....
خیلی دوستم داشت....خیلی مهربون بود ولی از مرگ پدر و مادرم به بعد از من متنفر شد......
اونموقع ۱۷ سالش بود.....جونگکوک.....
خبری ازش نیست....دوست دارم ببینمش....
من خیلی بهش وابسته بودم....
با اینکه اصلا باهام رفتار خوبی نداشت....
ولی واقعا مثل یه برادر دوستش داشتم....
_چه عجیب.....
گریه نکن نفسم....یکاری میکنم بازم بری ببینیش....
حالا...شیطونی نکن و بیا تو بغل بابایی بخواب دخترم....
+....دیوونه(میخنده)
رفتم تو بغل گرم و نرمش و زود خوابم برد.....
......صبح........
_ات....پاشو....
+.....
_ات....داریم میریم خونه مامانمینا...پاشو قشنگم....
+صبح بخیر....
_بلند شو عزیزم....
خیلی آروم بلند شدم...
احساس میکردم بدنم کوفته شده....
همین که بلند شدم با حجم زیادی خون روی تخت مواجه شدم....
+وای(بغض)
جلوی ته خیلی خجالت کشیدم....
بهم زل زده بود....
_اوو....اشکالی نداره...خودم جمعش میکنم.....
تو برو حموم میخوای.....
+.....
اومد طرفمو و با لبخند بغلم کرد....
و در آخر پیشونیمو بوسید.....
_خجالت نکش عزیزم....
برای همه پیش میاد....
عه عه...ببین چجوری اشک میریزه!
گریه نکن....
+تو برو صبحونه بخور من برم حموم.....این گندو جمعش کنم.....(بغض)
_وا...خونه دیگه...مگه چیه!
+...برو بخور صبحونتو...... منم میام....
_باهم بریم حموم؟
+نه نه...خودم میرم...
_نه منم میام.....
+عهههه!
_باشه...بروووو....
ملافه رو برداشتم که بشورمش و چند تا لباس تا بریم خونه مامانشینا....
.....................................
+من اومدم....
_سلام عزیزم.....
جمع کردی همهچیو؟
+آره....
میگمچرا صبح به این زودی میریماونجا...
۳۵.۰k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.