ازدواج اجباری part: ⁸
ازدواج اجباری part: ⁸
جلویه آینه ایستاد و سر تا پا خودشو برانداز کرد
عطر تلخش رو برداشت و تقریبا باهاش دوش گرفت
موهاشو با حالت جذابی با ژل به بالا هدایت کرده بود و توی اون لباس مشکی که تضاد زیبایی با پوست سفیدش ایجاد کرده بود جذاب تر از همیشه شده بود...
از اتاق خودش خارج شد و به سمت اتاق اِما رفت
عادت نداشت در بزنه و همیشه سرشو مینداخت پایین و وارد میشد
الانم بدون در زدن وارد شد که با صحنه روبروش کمی تعجب کرد
اِما سعی داشت زیپ لباسش رو ببنده ولی دستش نمیرسید
اون زیپ اونقدر بزرگ بود که از روی سرشونه های دختر تا گودی کمرش ادامه داشت
+ (جییغ) مرتیکه منحرف چشاتو درویش کن!
کوک به خودش اومد و اخم کرد
_(اول با ابروش به زیپ اِما اشاره زد) چی شده؟
+ فقط نمیتونم ببندمش!
_ ازم بخواه!
+ چی؟
_ ازم درخواست کن تا اون زبپو برات ببندم(نیشخند شیطانی)
اِما که نمیخواست کم بیاره بی توجه به چشمای گرد شده ی جونگکوک جلو رفت و از در اتاقش خارج شد
تا خواست چند قدم از پله ها پایین بره دستش کشیده شد..
_ هی با اون زیپ باز کجا میری؟ نمیدونی بادیگاردای اینجا چقد هیزن؟
+ من ازت درخواست نمیکنم که برام ببندیش! میرم به یکی از همون بادیگاردای هیزت میگم برام ببنده
تا خواست از کوک فاصله بگیره دستش تو دستای بزرگ مرد فرو رفت و کمرش محکم به دیوار برخورد کرد!
_درسته که ازدواجمون اجباری بوده اما دلیل نمیشه بزارم هر غلطی دلت خواست بکنی
درحالی که صورتش از درد جمع شده بود دستش رو روی سینه ی مرد کذاشت تا ازش فاصله بگیره
+ ب برو ک کنار
کوک ازش فاصله گرفت و رفت پشت به اِما ایستاد و شیپ رو به راحتی بالا کشید
_حالا میریم!
(چند ساعت بعد_عمارت خاندان جئون)
بعد از اینکه با مادرو پدر کوک سلام کرد
به سمت خواهر ناتنی کوک جسیکا رفته بود. با اینکه کمتر از ۳ ساعت بود که با خواهر شوهرش اشنا شده بود اما اون دختر انقد شیرین بود که خیلی ازش خوشش اومده بود. اون دختر جوری با قیافه بامزش از دست برادرش غر میزد که آدم دوست داشت بره و لپاش رو گاز بگیره
حالا غرهاش سرچی بود؟ سره اینکه برادرش ادم خیلی خشکو سردیه!
اِما تقریبا یک ربعی داشت دنبال جونگکوک میگشت جون اون نزدیک به ۱ ساعت بود که اصلا ندیدتش!
به سمت طبقه ی بالا رفت اما با صدای چیزی از بین یکی از اتاق ها همونجا سره جاش میخکوب شد..
اون جونگکوک بود؟
چرا داشت یک دختر رو میبوسید؟ چرا چرا داشتن....
شرایط: ۴۵ لایک ۲۰ کامنت ۶۹۰ عضو ☆________________________________☆
ببخشید دیر شد میخواستم دیشب آپ کنم مامانم نتو قط کرد نشد😭😭
خودم دوست ندارم بزارمتون تو خماری 🥹🫶
دیشب ساعتای۱۱ _۱۲ شب میخواستم آپ کنم دیدمممم عههه نتتت قطع شدهههه
جلویه آینه ایستاد و سر تا پا خودشو برانداز کرد
عطر تلخش رو برداشت و تقریبا باهاش دوش گرفت
موهاشو با حالت جذابی با ژل به بالا هدایت کرده بود و توی اون لباس مشکی که تضاد زیبایی با پوست سفیدش ایجاد کرده بود جذاب تر از همیشه شده بود...
از اتاق خودش خارج شد و به سمت اتاق اِما رفت
عادت نداشت در بزنه و همیشه سرشو مینداخت پایین و وارد میشد
الانم بدون در زدن وارد شد که با صحنه روبروش کمی تعجب کرد
اِما سعی داشت زیپ لباسش رو ببنده ولی دستش نمیرسید
اون زیپ اونقدر بزرگ بود که از روی سرشونه های دختر تا گودی کمرش ادامه داشت
+ (جییغ) مرتیکه منحرف چشاتو درویش کن!
کوک به خودش اومد و اخم کرد
_(اول با ابروش به زیپ اِما اشاره زد) چی شده؟
+ فقط نمیتونم ببندمش!
_ ازم بخواه!
+ چی؟
_ ازم درخواست کن تا اون زبپو برات ببندم(نیشخند شیطانی)
اِما که نمیخواست کم بیاره بی توجه به چشمای گرد شده ی جونگکوک جلو رفت و از در اتاقش خارج شد
تا خواست چند قدم از پله ها پایین بره دستش کشیده شد..
_ هی با اون زیپ باز کجا میری؟ نمیدونی بادیگاردای اینجا چقد هیزن؟
+ من ازت درخواست نمیکنم که برام ببندیش! میرم به یکی از همون بادیگاردای هیزت میگم برام ببنده
تا خواست از کوک فاصله بگیره دستش تو دستای بزرگ مرد فرو رفت و کمرش محکم به دیوار برخورد کرد!
_درسته که ازدواجمون اجباری بوده اما دلیل نمیشه بزارم هر غلطی دلت خواست بکنی
درحالی که صورتش از درد جمع شده بود دستش رو روی سینه ی مرد کذاشت تا ازش فاصله بگیره
+ ب برو ک کنار
کوک ازش فاصله گرفت و رفت پشت به اِما ایستاد و شیپ رو به راحتی بالا کشید
_حالا میریم!
(چند ساعت بعد_عمارت خاندان جئون)
بعد از اینکه با مادرو پدر کوک سلام کرد
به سمت خواهر ناتنی کوک جسیکا رفته بود. با اینکه کمتر از ۳ ساعت بود که با خواهر شوهرش اشنا شده بود اما اون دختر انقد شیرین بود که خیلی ازش خوشش اومده بود. اون دختر جوری با قیافه بامزش از دست برادرش غر میزد که آدم دوست داشت بره و لپاش رو گاز بگیره
حالا غرهاش سرچی بود؟ سره اینکه برادرش ادم خیلی خشکو سردیه!
اِما تقریبا یک ربعی داشت دنبال جونگکوک میگشت جون اون نزدیک به ۱ ساعت بود که اصلا ندیدتش!
به سمت طبقه ی بالا رفت اما با صدای چیزی از بین یکی از اتاق ها همونجا سره جاش میخکوب شد..
اون جونگکوک بود؟
چرا داشت یک دختر رو میبوسید؟ چرا چرا داشتن....
شرایط: ۴۵ لایک ۲۰ کامنت ۶۹۰ عضو ☆________________________________☆
ببخشید دیر شد میخواستم دیشب آپ کنم مامانم نتو قط کرد نشد😭😭
خودم دوست ندارم بزارمتون تو خماری 🥹🫶
دیشب ساعتای۱۱ _۱۲ شب میخواستم آپ کنم دیدمممم عههه نتتت قطع شدهههه
۱۸.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.