🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۶۹ قلبم شروع به تپیدن کرد..وا
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۶۹ #قلبم شروع به تپیدن کرد..وای خدایعنی میخواد پیشنهادازدواج بده..خداکنه همینطور باشه خخ نفس عمیقی کشیدمو گفتم.
-چه پیشنهادی؟؟
-خب راستشو بخوای من..سکوت کرد
-عرفان بگو دیگه چراهی دست دست میکنی..
-خب راستش من..خب ..من تازگیا..تازگیا بایه دختره آشناشدم..میخواستم فردا شب بیام دنبالت .میدونی من الان توروعین خواهرم میدونم دلم میخوادبیای ببینیش وباهاش حرف بزنی اگه خوب بود باهاش ادامه بدم..
خشکم زده بود انگار خون تورگام جریان نداشت..
چیزی نمیتونستم بگم..
-الو رویاهستی....رویا..بغض گلوموقورت دادم.
-ب.بله
-فکرکردم قطع شد.. خب میایی ؟؟؟
-آره میام..
-ممنون خیلی گلی آبجی مهربونم پس فرداشب ساعت ۹میام دنبالت حسابی به خودت برس جلوی اون کم نیاری..خخ
-فعلا روزخوش..
گوشی از توی دستم سرخورد وافتاد روتخت اشکام راه خودشو پیداکرد..
-نه نه نه این...این اصلا امکان نداره...عرفان خواهش میکنم این کاروبامن نکن...پس من چی...من خواهرت نیستم...چرایکم به اون مغزت دستورنمیدی یکم فقط یه کم سمت من کشیده بشه.یعنی اینقدر ازبقیه ای دختراپایین ترم..داخل بالکن شدم وگریه ام شدیدتر شد..به هق هق افتادم..
...ازدست عرفان عصبی بودم . دم به دقیقه زنگ میزدیاپیام میدادویادآوری میکرد...
-سلام..
آروم جوری که خودمم نشنیدم جواب سلامشو دادم...
-رویا..بدون اینکه نگاهش کنم سرد جوابشو دادم..
-بله..
-اجباری نیست اگه دوست نداری نمیخواد بیایی..
-حالا که میبینی دارم میام
-از چیزی ناراحتی؟؟
-نه ..نمیخوای حرکت کنی؟؟
گرمی دستشو رودستم احساس کردم.. سریع به دستم نگاه کردم.دستمو فشردوگفت:
-ازچی ناراحتی ؟؟بهم بگو.. باز سیناحرفی بهت زده..هان..
بغض سیب شدتوگلوم ..
دستمو از تودستش بیرون کشیدم ..
-گفتم که چیزی نیست بروتامنصرف نشدم.درضمن دیگه به من دست نزدن..سنگینی نگاهشو روخودم احساس کردم..
-باشه ..ماشینو روشن کردوراه افتاد .باسرعت زیاد میروند...دیگه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشدتارسیدیم جلویی یه رستوران شیک نگه داشت..
بااخمای توهم نگام کرد..بعدش پیاده شد.
منم پیاده شدم..
جلویی دررسیدیم..میخواستم منفجر بشم از حسادت بازوی عرفان روگرفتم...متعجب نگام کرد.
-عرفان من نمیام از الان خوشم نیومد از دختره.بیابرگردیم..لبخند کم جونی زد..
-توبیاببینش بعد نظرتو بگو..
مظلوم نگاهش کردم.
یکی زدروپیشونیم وگفت:
-اینطوری نگاه نکن کتک میخوری حالاهم بریم داخل زیادی وقتشو گرفتیم...باهم داخل رستوران شدیم ازاسترس چشمامو بستم دوست نداشتم عرفانواز دست بدم...حس کردم چیزی روسرم میریزه..چشمامو باز کردم از چیزی که میدیدم دهنم باز مونده بود به عرفان نگاه کردم چندتابرگ گل روموهاش بود..
نویسنده:S..m..a..E
-چه پیشنهادی؟؟
-خب راستشو بخوای من..سکوت کرد
-عرفان بگو دیگه چراهی دست دست میکنی..
-خب راستش من..خب ..من تازگیا..تازگیا بایه دختره آشناشدم..میخواستم فردا شب بیام دنبالت .میدونی من الان توروعین خواهرم میدونم دلم میخوادبیای ببینیش وباهاش حرف بزنی اگه خوب بود باهاش ادامه بدم..
خشکم زده بود انگار خون تورگام جریان نداشت..
چیزی نمیتونستم بگم..
-الو رویاهستی....رویا..بغض گلوموقورت دادم.
-ب.بله
-فکرکردم قطع شد.. خب میایی ؟؟؟
-آره میام..
-ممنون خیلی گلی آبجی مهربونم پس فرداشب ساعت ۹میام دنبالت حسابی به خودت برس جلوی اون کم نیاری..خخ
-فعلا روزخوش..
گوشی از توی دستم سرخورد وافتاد روتخت اشکام راه خودشو پیداکرد..
-نه نه نه این...این اصلا امکان نداره...عرفان خواهش میکنم این کاروبامن نکن...پس من چی...من خواهرت نیستم...چرایکم به اون مغزت دستورنمیدی یکم فقط یه کم سمت من کشیده بشه.یعنی اینقدر ازبقیه ای دختراپایین ترم..داخل بالکن شدم وگریه ام شدیدتر شد..به هق هق افتادم..
...ازدست عرفان عصبی بودم . دم به دقیقه زنگ میزدیاپیام میدادویادآوری میکرد...
-سلام..
آروم جوری که خودمم نشنیدم جواب سلامشو دادم...
-رویا..بدون اینکه نگاهش کنم سرد جوابشو دادم..
-بله..
-اجباری نیست اگه دوست نداری نمیخواد بیایی..
-حالا که میبینی دارم میام
-از چیزی ناراحتی؟؟
-نه ..نمیخوای حرکت کنی؟؟
گرمی دستشو رودستم احساس کردم.. سریع به دستم نگاه کردم.دستمو فشردوگفت:
-ازچی ناراحتی ؟؟بهم بگو.. باز سیناحرفی بهت زده..هان..
بغض سیب شدتوگلوم ..
دستمو از تودستش بیرون کشیدم ..
-گفتم که چیزی نیست بروتامنصرف نشدم.درضمن دیگه به من دست نزدن..سنگینی نگاهشو روخودم احساس کردم..
-باشه ..ماشینو روشن کردوراه افتاد .باسرعت زیاد میروند...دیگه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشدتارسیدیم جلویی یه رستوران شیک نگه داشت..
بااخمای توهم نگام کرد..بعدش پیاده شد.
منم پیاده شدم..
جلویی دررسیدیم..میخواستم منفجر بشم از حسادت بازوی عرفان روگرفتم...متعجب نگام کرد.
-عرفان من نمیام از الان خوشم نیومد از دختره.بیابرگردیم..لبخند کم جونی زد..
-توبیاببینش بعد نظرتو بگو..
مظلوم نگاهش کردم.
یکی زدروپیشونیم وگفت:
-اینطوری نگاه نکن کتک میخوری حالاهم بریم داخل زیادی وقتشو گرفتیم...باهم داخل رستوران شدیم ازاسترس چشمامو بستم دوست نداشتم عرفانواز دست بدم...حس کردم چیزی روسرم میریزه..چشمامو باز کردم از چیزی که میدیدم دهنم باز مونده بود به عرفان نگاه کردم چندتابرگ گل روموهاش بود..
نویسنده:S..m..a..E
۶۸.۰k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.