Pt6
Pt6
یه هفته شده بود و ا.ت هنوز بهوش نیومده بود کوک یا میرفت سمت انبار یا میرفت بالا سر ا.ت و به صورتش خیره میشد یکم گذشت بلاخره دخترک چشماشو باز کرد اولش تار میدید کم کم همه چی واضح شد بلند شد نشست که با چهره اربابش مواجح شد که غرق خواب بود یه لحظه بهش نگاهی کرد تو خواب کیوت و وقتی بیداره بی رحم لباس تنم نبود و کله بدنم باند پیچی شده بود که ارباب بلند شد دستمو جلو بدنم گرفتم با نگاه و لحن سردی گفت کوک:خوبی؟ ا.ت:بله ارباب کوک:واست لباس گذاشتم بپوشش برو بیرون ا.ت:چشم کوک رفت بیرون که بعدش سویان با لباس اومد تو سویان:ا.ت حالت خوبه؟ لبخند فیک زد ا.ت:خوبم سویان:دختر چیکار کردی ا.ت همه ماجرارو برای دوستش سویان تعریف کرد و همراه باهاش گریه میکرد سویان ا.ت رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد و با مهربونی گفت سویان:هیشش گریه نکن آروم باش تازه حالت خوب شده بیا لباس بپوش بریم پایین دخترک سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد لباس پوشید رفت بیرون با سویان به سمت آشپزخونه رفتیم که آجوما اومد طرفم دستامو گرفت آجوما:دخترم حالت خوبه؟ ا.ت:خوبم آجوما یه هفته شده بود که دخترک به عنوان خدمتکار تو اون عمارت بود و براش عادی شده بود امروز سالگرد فوت پدر مادرش بود دلش میخواست بره سر خاکشون و باید از ارباب اجازه میگرفت رفت سمت اتاق اربابش و آروم در زد کوک:بیا تو با صدایه پسرک رفت تو ا.ت:ببخشید ا ارباب کوک:چی میخوای ا.ت:راستش ارباب میخواستم ازتون اجازه بگیرم تا برم بیرون کوک:برایه چی؟ ا.ت:راستش موضوع شخصیه نمیخوام فرار کنم فقط نیاز دارم برم به یه جایی کوک:نمیشه ا.ت:ارباب لطفاً سالگرد فوت پدر مادرمه کوک نفس عمیقی کشید کوک:باشه ولی اگه فکر فرار به سرت بزنه بد میبینی ا.ت:الان میزارید که کوک:آره ولی منم میام ا.ت:ولی کوک:ولی نداریم ا.ت:چشم رفت بیرون و لباسشو عوض کرد از آجوما چندتا شمع گرفت که کوک از پله ها اومد یه کت شلوار مشکی پوشیده بود و عطر تلخی زده بود کوک:زل زدنت تموم شد راه بیوفت دخترک محو تماشاش بود که با صدا کوک به خودش اومد و ارباب جلوتر رفت منم باهاش رفتم یه ماشین آورد عینکشو زد و پشت ماشین نشستیم سکوت بود کوک:کجا باید بریم؟ آدرس رو داد و تا اونجا رفتن رسیدن و ماشین و یه جا نگه داشتن دخترک پیاده شد و دنبال قبر پدر مادرش میگشت تو همون هین پسرک آروم پشتش اومد و پشت درختی که چند قدم باهاشون فاصله داره وایستاد
یه هفته شده بود و ا.ت هنوز بهوش نیومده بود کوک یا میرفت سمت انبار یا میرفت بالا سر ا.ت و به صورتش خیره میشد یکم گذشت بلاخره دخترک چشماشو باز کرد اولش تار میدید کم کم همه چی واضح شد بلند شد نشست که با چهره اربابش مواجح شد که غرق خواب بود یه لحظه بهش نگاهی کرد تو خواب کیوت و وقتی بیداره بی رحم لباس تنم نبود و کله بدنم باند پیچی شده بود که ارباب بلند شد دستمو جلو بدنم گرفتم با نگاه و لحن سردی گفت کوک:خوبی؟ ا.ت:بله ارباب کوک:واست لباس گذاشتم بپوشش برو بیرون ا.ت:چشم کوک رفت بیرون که بعدش سویان با لباس اومد تو سویان:ا.ت حالت خوبه؟ لبخند فیک زد ا.ت:خوبم سویان:دختر چیکار کردی ا.ت همه ماجرارو برای دوستش سویان تعریف کرد و همراه باهاش گریه میکرد سویان ا.ت رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد و با مهربونی گفت سویان:هیشش گریه نکن آروم باش تازه حالت خوب شده بیا لباس بپوش بریم پایین دخترک سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد لباس پوشید رفت بیرون با سویان به سمت آشپزخونه رفتیم که آجوما اومد طرفم دستامو گرفت آجوما:دخترم حالت خوبه؟ ا.ت:خوبم آجوما یه هفته شده بود که دخترک به عنوان خدمتکار تو اون عمارت بود و براش عادی شده بود امروز سالگرد فوت پدر مادرش بود دلش میخواست بره سر خاکشون و باید از ارباب اجازه میگرفت رفت سمت اتاق اربابش و آروم در زد کوک:بیا تو با صدایه پسرک رفت تو ا.ت:ببخشید ا ارباب کوک:چی میخوای ا.ت:راستش ارباب میخواستم ازتون اجازه بگیرم تا برم بیرون کوک:برایه چی؟ ا.ت:راستش موضوع شخصیه نمیخوام فرار کنم فقط نیاز دارم برم به یه جایی کوک:نمیشه ا.ت:ارباب لطفاً سالگرد فوت پدر مادرمه کوک نفس عمیقی کشید کوک:باشه ولی اگه فکر فرار به سرت بزنه بد میبینی ا.ت:الان میزارید که کوک:آره ولی منم میام ا.ت:ولی کوک:ولی نداریم ا.ت:چشم رفت بیرون و لباسشو عوض کرد از آجوما چندتا شمع گرفت که کوک از پله ها اومد یه کت شلوار مشکی پوشیده بود و عطر تلخی زده بود کوک:زل زدنت تموم شد راه بیوفت دخترک محو تماشاش بود که با صدا کوک به خودش اومد و ارباب جلوتر رفت منم باهاش رفتم یه ماشین آورد عینکشو زد و پشت ماشین نشستیم سکوت بود کوک:کجا باید بریم؟ آدرس رو داد و تا اونجا رفتن رسیدن و ماشین و یه جا نگه داشتن دخترک پیاده شد و دنبال قبر پدر مادرش میگشت تو همون هین پسرک آروم پشتش اومد و پشت درختی که چند قدم باهاشون فاصله داره وایستاد
۱۰.۰k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.