"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی بچه نمیخواستی چون....☁️✨پارت دوم:////
جونگ کوک{ناراحتیت برای من مهم نیست بچه ی منو به دنیا میاری بعدشم هرجایی خواستی میری...من نمیتونم بخاطر یه بیماری مسخره قاتل بچم شم*عصبی
هی جین{بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه رفت تو اتاق کارش و درش رو بهم کوبید...با بغض نگاهی به میز غذا انداختم و کل غذا هارو ریختم بیرون و رفتم تو اتاق بعد از عوض کردن لباسام با یه لباس خواب حریر سفید رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم...1 ساعتی گذشته بود و همینطور از بی خوابی غلط میزدم...کلافه از سر جام بلند شدم و رفتم تو اتاق جونگ کوک...میتونم بیام تو؟...بدون اینکه نگام کنه سری تکون داد و مشغول بررسی برگه تو دستش شد...تقریبا 10 دقیقه ای بود که بهش ذول زده بودم که سنگینی نگام رو حس کرد و بی تفاوت ذول زد تو چشمام.
جونگ کوک{چیزی میخوای*سرد
هی جین{خب...خب میدونی من رفتم بخوابم ولی خوابم نمیومد...میشه میشه بیای بغلم کنی بخوابم*مظلوم
جونگ کوک{تو هی جین من نیستی که بخوام بغلت کنم...هی جین من قلبش پاک بود و آزارش به هیچکس نمی رسید چه برسه به یه بچه بی گناه...اگر کار دیگه ای نداری برو بخواب تحرک زیاد برای بچه خوب نیست*سرد
هی جین{باشه ی آرومی گفتم و از اتاق خارج شدم رفتم تو اتاقم...با نشستنم رو تخت بغضم شکسته و اشکام گونم رو خیس کردن...راست میگفت من اونقدر سنگدلم که میخواستم بچم رو بکشم...دستم رو روی شکمم نوازش گونه کشیدم و لبخند بغض داری زدم...وقتی به دنیا بیای من پیشتم نیستم ولی ازت میخوام مامان بدجنست رو ببخشی.*بغض صگی
*9 ماه بعد*
جونگ کوک{کلافه سرم رو به دیوارم فشار دادم که با باز شدن در اتاق عمل از جا پریدم با دیدن پرستار که هراسون از اتاق خارج می شد دلشوره بدی گرفتم... ببخشید خانوم حال خانومم و دخترم خوبه؟
پرستار{نوزاد حالش خوبه و الان منتقلش میکنن به بخش... بیمار هم خون زیادی از دست دادن و هوشیاریشون کمه ولی نگران نباشین حالتون خوبه.
جونگ کوک{ممنون.
*2 ساعت بعد*
هی جین{با احساس درد زیر شکمم چشمام رو باز کردم و بعد آنالیز اطراف و ندیدن جونگ کوک بغضم گرفت... یعنی اینقدر براش بی ارزشم که نیومد ببینه زندم یا نه... همینجوری داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بغضم نترکه که در باز شد و جونگ کوک اومد تو......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
700 تایی شدنمون مبارک🐨🍄
وقتی بچه نمیخواستی چون....☁️✨پارت دوم:////
جونگ کوک{ناراحتیت برای من مهم نیست بچه ی منو به دنیا میاری بعدشم هرجایی خواستی میری...من نمیتونم بخاطر یه بیماری مسخره قاتل بچم شم*عصبی
هی جین{بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه رفت تو اتاق کارش و درش رو بهم کوبید...با بغض نگاهی به میز غذا انداختم و کل غذا هارو ریختم بیرون و رفتم تو اتاق بعد از عوض کردن لباسام با یه لباس خواب حریر سفید رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم...1 ساعتی گذشته بود و همینطور از بی خوابی غلط میزدم...کلافه از سر جام بلند شدم و رفتم تو اتاق جونگ کوک...میتونم بیام تو؟...بدون اینکه نگام کنه سری تکون داد و مشغول بررسی برگه تو دستش شد...تقریبا 10 دقیقه ای بود که بهش ذول زده بودم که سنگینی نگام رو حس کرد و بی تفاوت ذول زد تو چشمام.
جونگ کوک{چیزی میخوای*سرد
هی جین{خب...خب میدونی من رفتم بخوابم ولی خوابم نمیومد...میشه میشه بیای بغلم کنی بخوابم*مظلوم
جونگ کوک{تو هی جین من نیستی که بخوام بغلت کنم...هی جین من قلبش پاک بود و آزارش به هیچکس نمی رسید چه برسه به یه بچه بی گناه...اگر کار دیگه ای نداری برو بخواب تحرک زیاد برای بچه خوب نیست*سرد
هی جین{باشه ی آرومی گفتم و از اتاق خارج شدم رفتم تو اتاقم...با نشستنم رو تخت بغضم شکسته و اشکام گونم رو خیس کردن...راست میگفت من اونقدر سنگدلم که میخواستم بچم رو بکشم...دستم رو روی شکمم نوازش گونه کشیدم و لبخند بغض داری زدم...وقتی به دنیا بیای من پیشتم نیستم ولی ازت میخوام مامان بدجنست رو ببخشی.*بغض صگی
*9 ماه بعد*
جونگ کوک{کلافه سرم رو به دیوارم فشار دادم که با باز شدن در اتاق عمل از جا پریدم با دیدن پرستار که هراسون از اتاق خارج می شد دلشوره بدی گرفتم... ببخشید خانوم حال خانومم و دخترم خوبه؟
پرستار{نوزاد حالش خوبه و الان منتقلش میکنن به بخش... بیمار هم خون زیادی از دست دادن و هوشیاریشون کمه ولی نگران نباشین حالتون خوبه.
جونگ کوک{ممنون.
*2 ساعت بعد*
هی جین{با احساس درد زیر شکمم چشمام رو باز کردم و بعد آنالیز اطراف و ندیدن جونگ کوک بغضم گرفت... یعنی اینقدر براش بی ارزشم که نیومد ببینه زندم یا نه... همینجوری داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بغضم نترکه که در باز شد و جونگ کوک اومد تو......
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
700 تایی شدنمون مبارک🐨🍄
۷۷.۰k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.