تک پارتی (که دوپارتی شد) جدیدددددد
تک پارتی (که دوپارتی شد) جدیدددددد
p1:
بالاخره بهار برای هر آدمی..طور متفاوتی شروع میشه
یکی اولین طلوع بهار رو میبینه..و یکی غروبش رو
خب..یونگی غروب رو دید..
آخرین شب زمستون ترک شد..از طرف همون دختری که ادعا میکرد عاشقشه!
شاید اون دختر هنوز دیوانه وار یونگی رو دوست داشت..
یونگی با اینکه میدونست ا.ت به خاطر اجبار خانواده ازش جدا شده..باز هم توی قلبش پر از نفرت و طمع بود..
نفرت از هرچیزی یا هر جایی..یا هر اتفاقی که قبلا همراه با ا.ت با اون مواجه شده بود
و طمع برای داشتن ا.ت!!
با برخورد شدید نور آفتاب توی چشمش از خواب بیدار شد
با اخم عمیقی که بین ابرو هاش داشت از زیر پتوی گرمش بیرون اومد و روی تخت نشست
فاک بزرگی به خورشید نشون داد و از روی تخت بلند شد
بعد. از کمی مرتب کردن تختش، اتاق رو به حال خودش رها کرد و بیرون اومد
در اتاق رو محکم بست و یه راست سمت آشپزخونه رفت
زیر لب غرغر میکرد و در و به تخته میکوبید؛
پشت سینک ظرفشویی ایستاد و ظرف آهنی کوچیکی از روی اوپن کنار سینک برداشت
بعد از پرکردن ظرف با آبجوش روی گاز گذاشت و بسته رامیون حاضر رو توی آب گذاشت
تمام مواد رو بهش اضافه کرد و در ظرف رو بست
شعله رو نسبتا کم کرد و منتظر موند تا غذا آماده بشه
روی صندلی کنار یخچال نشست و گوشیش رو توی دستش گرفت
بی هدف تمام گوشیش رو زیر و رو کرد ولی دریغ از یه محتوا!
همونطور که توی ذهنش توهم ا.ت رو میزد صدای در افکارش رو در هم برد
با بی حوصلگی تمام گوشیش رو روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد: لعنت بهت!
آروم از آشپز خونه بیرون اومد و به سمت در رفت
دستگیره در رو گرفت و به سمت خودش کشید: بله؟ از طرف اداره اومدین!؟
به محض شنیدن صدایی که از پشت در شنیده میشد ابرو هاش بالا رفت
بسته ایی جلوی شکم یونگی قرار گرفت و شخصی که پشت در بود شروع به صحبت کرد: نه..از اداره نیست...این بسته و من از طرف پدرم هستیم..بابام گفت خیلی گریه میکنم..منو برگردوند..گفت یونگی بلده ناز بکشه..گفت برم پیش مین یونگی تا گریه کنم...میتونم بیام پیش تو گریه کنم؟!
p1:
بالاخره بهار برای هر آدمی..طور متفاوتی شروع میشه
یکی اولین طلوع بهار رو میبینه..و یکی غروبش رو
خب..یونگی غروب رو دید..
آخرین شب زمستون ترک شد..از طرف همون دختری که ادعا میکرد عاشقشه!
شاید اون دختر هنوز دیوانه وار یونگی رو دوست داشت..
یونگی با اینکه میدونست ا.ت به خاطر اجبار خانواده ازش جدا شده..باز هم توی قلبش پر از نفرت و طمع بود..
نفرت از هرچیزی یا هر جایی..یا هر اتفاقی که قبلا همراه با ا.ت با اون مواجه شده بود
و طمع برای داشتن ا.ت!!
با برخورد شدید نور آفتاب توی چشمش از خواب بیدار شد
با اخم عمیقی که بین ابرو هاش داشت از زیر پتوی گرمش بیرون اومد و روی تخت نشست
فاک بزرگی به خورشید نشون داد و از روی تخت بلند شد
بعد. از کمی مرتب کردن تختش، اتاق رو به حال خودش رها کرد و بیرون اومد
در اتاق رو محکم بست و یه راست سمت آشپزخونه رفت
زیر لب غرغر میکرد و در و به تخته میکوبید؛
پشت سینک ظرفشویی ایستاد و ظرف آهنی کوچیکی از روی اوپن کنار سینک برداشت
بعد از پرکردن ظرف با آبجوش روی گاز گذاشت و بسته رامیون حاضر رو توی آب گذاشت
تمام مواد رو بهش اضافه کرد و در ظرف رو بست
شعله رو نسبتا کم کرد و منتظر موند تا غذا آماده بشه
روی صندلی کنار یخچال نشست و گوشیش رو توی دستش گرفت
بی هدف تمام گوشیش رو زیر و رو کرد ولی دریغ از یه محتوا!
همونطور که توی ذهنش توهم ا.ت رو میزد صدای در افکارش رو در هم برد
با بی حوصلگی تمام گوشیش رو روی میز کوبید و از روی صندلی بلند شد: لعنت بهت!
آروم از آشپز خونه بیرون اومد و به سمت در رفت
دستگیره در رو گرفت و به سمت خودش کشید: بله؟ از طرف اداره اومدین!؟
به محض شنیدن صدایی که از پشت در شنیده میشد ابرو هاش بالا رفت
بسته ایی جلوی شکم یونگی قرار گرفت و شخصی که پشت در بود شروع به صحبت کرد: نه..از اداره نیست...این بسته و من از طرف پدرم هستیم..بابام گفت خیلی گریه میکنم..منو برگردوند..گفت یونگی بلده ناز بکشه..گفت برم پیش مین یونگی تا گریه کنم...میتونم بیام پیش تو گریه کنم؟!
۲۳.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.