Part:38
Part:38
ویولت از حرف دخترکش شُکه شده بود، از جریان اومدن میونگدا و پسرش خبر داشت اما نمیدونست امیلی هم از این جریان خبر داره.
البته امیلی هم، همین فکر رو درباره مادرش داشت.
- چرا باید اجازه این کار صادر بشه؟
حالا نوبت امیلی بود تا از این حرف شُکه بشه. زبونش بند اومده بود و نمیدونست چی بگه.
- از این موضوع خبر داشتی؟
دخترک حتی به این فکر نکرد که تو جمع بودن، و با مادرش عامیانه صحبت کرده.
- بله.
ویولت کوتاه جواب داد و سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد.
کل وجود امیلی رو یک احساس بدی داشت میبلعید.
اینکه تنها کسی بود که چیزی نمیدونست باعث شده بود خودش رو، داخل یک زمین خالی تصور بکنه.
اینکه تنها ایستاده و نظارهگر بقیهایه که با کسانی که کنارشون هستند خوش و بش میکنند.
امیلی عصبانی بود.
البته اون حتی از اینکه چرا از موضوع بیخبر بود و خودش موضوع رو فهمیده، و کسی حتی به خودش زحمت یک توضیح کوچک هم نداده، ناراحت و یا عصبانی نبود.
اون از این اعصابش به هم ریخته بود که خانوادهاش فقط به اون چیزی نگفتن.
از اینکه اونو یک غریبه حساب کردن ناراحت بود.
ولی اگه بخوایم از دید مارکو و ویولت نگاه کنیم، اونها فقط پدر و مادری بودند که نگرانی برای تک دخترشون این اجازه رو بهشون نمیداد تا به امیلی چیزی بگن.
با اینکه امیلی جوری همه چیز رو نشون داده بود که خوبه، و هیچ مشکلی نداره، اما دل نازک ویولت و حس پدرانه مارکو اجازه هر کاری رو ازشون سلب کرده بود.
عصبانیت؛ چیزی نیست که بشه کنترلش کرد.
وقتی به اوج خودش میرسه
حرف ها، حرکات و تمامشون از کنترل فرد خارج میشه.
درسته بعدش چیزی جز پشیمونی در کار نیست...اما پشیمونی بعد گندی که بالا میاد هیچ فایدهای نداره.
همونطور که میدونید، امیلی عصبانی بود.
و همون موقع بود که نگاه نمی کرد چه کسانی در جمع نشسته بودند، اون فقط حرف خودش رو میزد
- و به خودتون زحمت اینو ندادید تا من رو هم خبر دار کنید؟
مارکو که شاهد جبهه گرفتن امیلی شده بود، دست به کار شد تا زیاد از حد خودش هم نگذره.
- دلیلی نمی بینیم تا همه چیز رو بهت بگیم، امیلی!
دختر با این حرف دو تا شاخ بزرگ روی سرش ظاهر شد، ولی حیف که نامرئی بود.
وگرنه مارکو از شدت تعجب دختر باخبر میشد.
- خیلی خب، باشه.
پس از این به بعد، ازم منم انتظار نداشته باشید تا همه چیز رو بهتون بگم.
و از روی صندلیش بلند شد.
و به قصد ترک اونجا قدم های بلند و محکمش رو برداشت.
تهیونگ اول به میونگدا نگاهی کرد و بعد خیره به رفتن امیلی شد.
اون میخواست به دختر کمک کنه، اما مثل اینکه گند زده بود.
اون صدای درونش فقط یه چیز بهش میگفت.
- گند زدی پسر، حسابی هم گند زدی!
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
ویولت از حرف دخترکش شُکه شده بود، از جریان اومدن میونگدا و پسرش خبر داشت اما نمیدونست امیلی هم از این جریان خبر داره.
البته امیلی هم، همین فکر رو درباره مادرش داشت.
- چرا باید اجازه این کار صادر بشه؟
حالا نوبت امیلی بود تا از این حرف شُکه بشه. زبونش بند اومده بود و نمیدونست چی بگه.
- از این موضوع خبر داشتی؟
دخترک حتی به این فکر نکرد که تو جمع بودن، و با مادرش عامیانه صحبت کرده.
- بله.
ویولت کوتاه جواب داد و سرش رو کمی به سمت پایین خم کرد.
کل وجود امیلی رو یک احساس بدی داشت میبلعید.
اینکه تنها کسی بود که چیزی نمیدونست باعث شده بود خودش رو، داخل یک زمین خالی تصور بکنه.
اینکه تنها ایستاده و نظارهگر بقیهایه که با کسانی که کنارشون هستند خوش و بش میکنند.
امیلی عصبانی بود.
البته اون حتی از اینکه چرا از موضوع بیخبر بود و خودش موضوع رو فهمیده، و کسی حتی به خودش زحمت یک توضیح کوچک هم نداده، ناراحت و یا عصبانی نبود.
اون از این اعصابش به هم ریخته بود که خانوادهاش فقط به اون چیزی نگفتن.
از اینکه اونو یک غریبه حساب کردن ناراحت بود.
ولی اگه بخوایم از دید مارکو و ویولت نگاه کنیم، اونها فقط پدر و مادری بودند که نگرانی برای تک دخترشون این اجازه رو بهشون نمیداد تا به امیلی چیزی بگن.
با اینکه امیلی جوری همه چیز رو نشون داده بود که خوبه، و هیچ مشکلی نداره، اما دل نازک ویولت و حس پدرانه مارکو اجازه هر کاری رو ازشون سلب کرده بود.
عصبانیت؛ چیزی نیست که بشه کنترلش کرد.
وقتی به اوج خودش میرسه
حرف ها، حرکات و تمامشون از کنترل فرد خارج میشه.
درسته بعدش چیزی جز پشیمونی در کار نیست...اما پشیمونی بعد گندی که بالا میاد هیچ فایدهای نداره.
همونطور که میدونید، امیلی عصبانی بود.
و همون موقع بود که نگاه نمی کرد چه کسانی در جمع نشسته بودند، اون فقط حرف خودش رو میزد
- و به خودتون زحمت اینو ندادید تا من رو هم خبر دار کنید؟
مارکو که شاهد جبهه گرفتن امیلی شده بود، دست به کار شد تا زیاد از حد خودش هم نگذره.
- دلیلی نمی بینیم تا همه چیز رو بهت بگیم، امیلی!
دختر با این حرف دو تا شاخ بزرگ روی سرش ظاهر شد، ولی حیف که نامرئی بود.
وگرنه مارکو از شدت تعجب دختر باخبر میشد.
- خیلی خب، باشه.
پس از این به بعد، ازم منم انتظار نداشته باشید تا همه چیز رو بهتون بگم.
و از روی صندلیش بلند شد.
و به قصد ترک اونجا قدم های بلند و محکمش رو برداشت.
تهیونگ اول به میونگدا نگاهی کرد و بعد خیره به رفتن امیلی شد.
اون میخواست به دختر کمک کنه، اما مثل اینکه گند زده بود.
اون صدای درونش فقط یه چیز بهش میگفت.
- گند زدی پسر، حسابی هم گند زدی!
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۶.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.