پارت بیست و پنجم برایه من وتو این اخرش نیست
#پارت بیست و پنجم #برایه من وتو این اخرش نیست
بک بعد دوشی که گرفته بود حسابی خودشو شسته بود ...
هنوز احساس کثیفی میکرد...
هوا سرد بود یه پیرهن دکمه دار ویه بافت سرمه ای روش پوشیده بود موهاشو خشک کرده بود رو پیشونیش ریخته بود...
تو ایینه نگاهی به گردنش کرد که هنوز رده زخما مونده بود...
اهی دردناکی کشید...
یهو یادش افتاد که امشبم باید پیش اون بره...
یهو دست پاش سرد شد...
زانو هاش سست شد روزمین نشست خودشو بغل کرد...
دوباره اشکاش راه گرفته بود...
باخودش فک کرد بهار بود میمرد...
خودکشی میکرد بهتر بود...
اما لوهان چی؟... نمیتونست لوهانو تنها بزاره باید پیداش میکرد هرجور شده...
*لوهان،عمارت اوه سهون*
لوهان از خوردن هر غذایی اعتنا میکرد...
سهون از خدمتکار شنید که لوهان هیچ غذایی نمیخوره...
سهون عصبی شد از پله ها بالا رفت...
باضرب دره اتاقو باز کرد لوهان که گوشه اتاق نشسته بود از جاپرید...
سهون باچشمایه نقره ایش به سمت لوهان رفت...
-دلت میخواد بمیری؟...خودم اینکارو میکنم...
بازویه لوهانو گرفت به سمت تخت برد محکم پرتش کرد...
لوهان که کمرش بخاطره ضربه ای که به لبه تخت خورده بود تیر میکشد با وحشت خودشو بالا کشید...
سهون سریع پیرهنشو در اورد...
به سمت لوهان رفت...
لوهان گریش گرفته بود غذا نخورده بود هیچ انرژی نداشت...
سرش گیج میرفت...
سهون رو لوهان خیمه زد...دستاشو بالایه سرش جمع کرد تا لوهان مقاومت نکنه به گردنش حمله کرد...
میمکید،گاز میگرفت...
هرکاری میکرد الا بوسیدن...
هیچ رحمی نداشت...
لوهان به زور جلویه خودشو گرفته بود تا ناله نکنه...همون کاری که ازش وحشت داشت...
داشت اتفاق میوفتاد بخاطره همین،هیچ مقاومتی نمیکرد...
اروم شده بود فقط صدایه نفساش به گوش سهون میرسید...
ادامه دارد...
بک بعد دوشی که گرفته بود حسابی خودشو شسته بود ...
هنوز احساس کثیفی میکرد...
هوا سرد بود یه پیرهن دکمه دار ویه بافت سرمه ای روش پوشیده بود موهاشو خشک کرده بود رو پیشونیش ریخته بود...
تو ایینه نگاهی به گردنش کرد که هنوز رده زخما مونده بود...
اهی دردناکی کشید...
یهو یادش افتاد که امشبم باید پیش اون بره...
یهو دست پاش سرد شد...
زانو هاش سست شد روزمین نشست خودشو بغل کرد...
دوباره اشکاش راه گرفته بود...
باخودش فک کرد بهار بود میمرد...
خودکشی میکرد بهتر بود...
اما لوهان چی؟... نمیتونست لوهانو تنها بزاره باید پیداش میکرد هرجور شده...
*لوهان،عمارت اوه سهون*
لوهان از خوردن هر غذایی اعتنا میکرد...
سهون از خدمتکار شنید که لوهان هیچ غذایی نمیخوره...
سهون عصبی شد از پله ها بالا رفت...
باضرب دره اتاقو باز کرد لوهان که گوشه اتاق نشسته بود از جاپرید...
سهون باچشمایه نقره ایش به سمت لوهان رفت...
-دلت میخواد بمیری؟...خودم اینکارو میکنم...
بازویه لوهانو گرفت به سمت تخت برد محکم پرتش کرد...
لوهان که کمرش بخاطره ضربه ای که به لبه تخت خورده بود تیر میکشد با وحشت خودشو بالا کشید...
سهون سریع پیرهنشو در اورد...
به سمت لوهان رفت...
لوهان گریش گرفته بود غذا نخورده بود هیچ انرژی نداشت...
سرش گیج میرفت...
سهون رو لوهان خیمه زد...دستاشو بالایه سرش جمع کرد تا لوهان مقاومت نکنه به گردنش حمله کرد...
میمکید،گاز میگرفت...
هرکاری میکرد الا بوسیدن...
هیچ رحمی نداشت...
لوهان به زور جلویه خودشو گرفته بود تا ناله نکنه...همون کاری که ازش وحشت داشت...
داشت اتفاق میوفتاد بخاطره همین،هیچ مقاومتی نمیکرد...
اروم شده بود فقط صدایه نفساش به گوش سهون میرسید...
ادامه دارد...
۱۰.۷k
۲۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.