متعلق به او:
متعلق به او:
#part:40
خدمتکار وسط خونه پرت شد کوک در حالی که دستاش تو جیبش بود به خدمتکار نگاه میکرد
_چی باعث شده فکر کردی میتونی بخاطر ترسیدنت یه سگ بیچاره رو بزنی هوم؟
....ا ارباب ب به خدا من فقط ترسیدم
_اوکی گیرم که ترسیدی ولی این باعث نمیشه بزنیش
....ببخشید دیگه تکرار نمیشه خانوم ببخشید
+دیگه تکرار نمیشه
...چشم خانوم
_گمشو سرکارت
اون خدمتکار بلند شد و رفت سئول کمی حالش گرفته بود
کوک نزدیک دخترک شد و دوتا دستاشو رو صورت دخترک گذاشت
_آروم باش عزیزم میکی حالش خوبه دیدی که دکترم گفت فقط ضربه خورده
+ولی اون خیلی کوچولوعه حتما خیلی ضعیفه که اینطوری ضربه خورده
_درسته اندازه نخوده ولی بازم قویه حالا از این قیافه در بیا ببین از صبح کنارت نبودم الان حسابی دلم میخوادت کوچولو
+منم میخوامت عشقم
کوک سئول رو بغل کرد
_راستی امشب تهیونگ شام میاد اینجا قراره دوست دخترشو نشون ما بده
+واقعا؟چه خوببب
.......
تهیونگ و دوست دخترش اومدن دوست دختر تهیونگ اسمش لیا بود و دختر خوش خنده و بانمکی بود
+چجوری باهم آشنا شدید؟
لیا:من و ته تو بار باهم آشنا شدیم من داشتم توسط یه مرد ازیت میشدم ته اومد نجاتم داد بعد عاشق هم شدیم
+خوشحالم براتون
هر چهار نفر سر میز شام نشسته بودن کوک و تهیونگ درباره کار حرف میزدن سئول و لیا هم ساکت بودن و غذاشونو میخوردن
سئول بلند شد که کوک گفت
_کجا میری عزیزم؟
+باید برم قوطی قرصمو بیارم وقت قرصامه
_باشه تا بیای واست آب میریزم
سئول رفت و.....
#part:40
خدمتکار وسط خونه پرت شد کوک در حالی که دستاش تو جیبش بود به خدمتکار نگاه میکرد
_چی باعث شده فکر کردی میتونی بخاطر ترسیدنت یه سگ بیچاره رو بزنی هوم؟
....ا ارباب ب به خدا من فقط ترسیدم
_اوکی گیرم که ترسیدی ولی این باعث نمیشه بزنیش
....ببخشید دیگه تکرار نمیشه خانوم ببخشید
+دیگه تکرار نمیشه
...چشم خانوم
_گمشو سرکارت
اون خدمتکار بلند شد و رفت سئول کمی حالش گرفته بود
کوک نزدیک دخترک شد و دوتا دستاشو رو صورت دخترک گذاشت
_آروم باش عزیزم میکی حالش خوبه دیدی که دکترم گفت فقط ضربه خورده
+ولی اون خیلی کوچولوعه حتما خیلی ضعیفه که اینطوری ضربه خورده
_درسته اندازه نخوده ولی بازم قویه حالا از این قیافه در بیا ببین از صبح کنارت نبودم الان حسابی دلم میخوادت کوچولو
+منم میخوامت عشقم
کوک سئول رو بغل کرد
_راستی امشب تهیونگ شام میاد اینجا قراره دوست دخترشو نشون ما بده
+واقعا؟چه خوببب
.......
تهیونگ و دوست دخترش اومدن دوست دختر تهیونگ اسمش لیا بود و دختر خوش خنده و بانمکی بود
+چجوری باهم آشنا شدید؟
لیا:من و ته تو بار باهم آشنا شدیم من داشتم توسط یه مرد ازیت میشدم ته اومد نجاتم داد بعد عاشق هم شدیم
+خوشحالم براتون
هر چهار نفر سر میز شام نشسته بودن کوک و تهیونگ درباره کار حرف میزدن سئول و لیا هم ساکت بودن و غذاشونو میخوردن
سئول بلند شد که کوک گفت
_کجا میری عزیزم؟
+باید برم قوطی قرصمو بیارم وقت قرصامه
_باشه تا بیای واست آب میریزم
سئول رفت و.....
۱۱.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.