وقتی اون نیست و تو دلدرد غیر معمولی داری اما...
p1
ا.ت ویو
این هفته هفته عذاب منهههه هفته پریودیم...اینقدر درد زیاد بود که وقتی رفتم دکتر بهم گفت...که دردم بخاطر نمیدونم چیچی بیش از حده...و این مسکن رو هم داد که بخورم...(دینگ دیلینگ دینگ)..اوه گوشیم داره زنگ میخوره
ا.ت: الو سلام سانی
>سلام ا.ت خوبی؟
ا.ت: خوبم ممنون..چیزی شده؟
>خب...میدونی که جیمین چند روزه که بخاطر کارش شرکته....منم پریودم خیلی دلم درد میکنه میشه بیای اینجا؟
ا.ت: ...خب...باشه
گوشی رو قطع کردم
ا.ت: هوفففففففف....خب منم پریودم خب شوهر بنده هم تو شرکته چند روز هق خدا....بهونه بی فایده.. بهتره برم اونجا اگه چیزیمم شد سانی یه غلطی بکنه
ا.ت فکرکرد اکه پیاده بره شاید حالش بهتر شه پس راه خونه جیمینو پیش گرفت ولی دلدرد اینقدر بد بود که رنگ به چهره نداشت
ا.ت: اهههه د...دیگه نمیتونم
_خانم خوبی؟چیزی شده
ا.ت: نه نه خوبم
_بشین اینجا الان میام
ا.ت مخالفتی نکرد و روی نیمکتا نشست و شروع کرد خودشو فوحش دادن که چرا فکر کرده بهتر میشه و از اون بدتر جیمین که نمیاد پیش زنش و از اون بدتر یونگی که کنارش نیست...پسره به ا.ت آبمیوه آورد و با خوردنش یکم جون گرفت
_میخواین برسونمتون؟
ا.ت: نه ممنون الان میتونم برم ببخشید که تو زحمت انداختمتون
_هر جور صلاح میدونید
ا.ت ویو
بلند شدم و به راهم ادامه دادم و رسیدم به ساختمان با دیدن قد ساختمون واقعا خدا رو شکر کردم که اسانسور اختراع شده...وارد اسانسور شدم و واحد جیمینو زدم و زنگ خونه رو فشردم که بعد از چند ثانیه صدای سانی امد که تعارفم کرد بیام تو
ا.ت: چطوری سانی جونم
>خرابببب دلم درد میکنه...تو چرا اینقدر رنگت پریده
ا.ت: فکر کنم چون خیلی تشنمه(خنده الکی)
>برو از تو یخچال بردار من به زور راه میرم
ا.ت با سر تایید کرد و سانی هم رفت توی تخت دونفرشون و بعد از چند دقیقه ا.ت هم کنارش خوابید اما سانی هر دقیقه یه چیز میخواست
ا.ت ویو
وای اینجوری نمیشه....از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و شروع به آشپزی کردم جای همه مواد هم بلد بودم چون همیشه با هم رفت و آمد داشتیم.....دو تا همبرگر درست کردم و آب گرم کتری رو ریختم تو کیسه آب جوش و یه پارچ آب نیمه خنک هم آماده کردم اما چیزی که تمام مدت داشت بدتر میشد دلم بود...دیگه واقعا طاقت نداشتم به زور گوشیمو برداشتم و یه اسنپ برا ۲۰ دقیقه بعد گرفتم و چیزایی که درست کرده بودهم رو واسه سانی بردم...نگاه قدردانی میگفت چقدر اوضاعش خرابه ولی فکر نکنم مثل من باشه....گذاشتمشون روی عسلی کنار تخت و پتو رو از روی سانی زدم کنار
>چیکار میکنی ا.ت
ا.ت: روغن داری میخوام دلتو ماساژ بدم
>اره وایسا(دستشو برد سمت کشوی تخت و روغنو به ا.ت داد)بیا
ا.ت: اوکی شروع کنیم...راستی سانی من ۲۰ دقیقه دیگه باید برم خونه
>چیزی شده؟
ا.ت:...
💙۴۰
ا.ت ویو
این هفته هفته عذاب منهههه هفته پریودیم...اینقدر درد زیاد بود که وقتی رفتم دکتر بهم گفت...که دردم بخاطر نمیدونم چیچی بیش از حده...و این مسکن رو هم داد که بخورم...(دینگ دیلینگ دینگ)..اوه گوشیم داره زنگ میخوره
ا.ت: الو سلام سانی
>سلام ا.ت خوبی؟
ا.ت: خوبم ممنون..چیزی شده؟
>خب...میدونی که جیمین چند روزه که بخاطر کارش شرکته....منم پریودم خیلی دلم درد میکنه میشه بیای اینجا؟
ا.ت: ...خب...باشه
گوشی رو قطع کردم
ا.ت: هوفففففففف....خب منم پریودم خب شوهر بنده هم تو شرکته چند روز هق خدا....بهونه بی فایده.. بهتره برم اونجا اگه چیزیمم شد سانی یه غلطی بکنه
ا.ت فکرکرد اکه پیاده بره شاید حالش بهتر شه پس راه خونه جیمینو پیش گرفت ولی دلدرد اینقدر بد بود که رنگ به چهره نداشت
ا.ت: اهههه د...دیگه نمیتونم
_خانم خوبی؟چیزی شده
ا.ت: نه نه خوبم
_بشین اینجا الان میام
ا.ت مخالفتی نکرد و روی نیمکتا نشست و شروع کرد خودشو فوحش دادن که چرا فکر کرده بهتر میشه و از اون بدتر جیمین که نمیاد پیش زنش و از اون بدتر یونگی که کنارش نیست...پسره به ا.ت آبمیوه آورد و با خوردنش یکم جون گرفت
_میخواین برسونمتون؟
ا.ت: نه ممنون الان میتونم برم ببخشید که تو زحمت انداختمتون
_هر جور صلاح میدونید
ا.ت ویو
بلند شدم و به راهم ادامه دادم و رسیدم به ساختمان با دیدن قد ساختمون واقعا خدا رو شکر کردم که اسانسور اختراع شده...وارد اسانسور شدم و واحد جیمینو زدم و زنگ خونه رو فشردم که بعد از چند ثانیه صدای سانی امد که تعارفم کرد بیام تو
ا.ت: چطوری سانی جونم
>خرابببب دلم درد میکنه...تو چرا اینقدر رنگت پریده
ا.ت: فکر کنم چون خیلی تشنمه(خنده الکی)
>برو از تو یخچال بردار من به زور راه میرم
ا.ت با سر تایید کرد و سانی هم رفت توی تخت دونفرشون و بعد از چند دقیقه ا.ت هم کنارش خوابید اما سانی هر دقیقه یه چیز میخواست
ا.ت ویو
وای اینجوری نمیشه....از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و شروع به آشپزی کردم جای همه مواد هم بلد بودم چون همیشه با هم رفت و آمد داشتیم.....دو تا همبرگر درست کردم و آب گرم کتری رو ریختم تو کیسه آب جوش و یه پارچ آب نیمه خنک هم آماده کردم اما چیزی که تمام مدت داشت بدتر میشد دلم بود...دیگه واقعا طاقت نداشتم به زور گوشیمو برداشتم و یه اسنپ برا ۲۰ دقیقه بعد گرفتم و چیزایی که درست کرده بودهم رو واسه سانی بردم...نگاه قدردانی میگفت چقدر اوضاعش خرابه ولی فکر نکنم مثل من باشه....گذاشتمشون روی عسلی کنار تخت و پتو رو از روی سانی زدم کنار
>چیکار میکنی ا.ت
ا.ت: روغن داری میخوام دلتو ماساژ بدم
>اره وایسا(دستشو برد سمت کشوی تخت و روغنو به ا.ت داد)بیا
ا.ت: اوکی شروع کنیم...راستی سانی من ۲۰ دقیقه دیگه باید برم خونه
>چیزی شده؟
ا.ت:...
💙۴۰
۱۴.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.