فیک یونگی
p5۹
نشستن جلو هم و شروع کردن تمرین...هیچ کدوم حرفی نمیزدن تا اینکه ا.ت لبخند زد و به یونگی نگا کرد
ا.ت که گفتی عشق دلیل اعتماده ها؟
یونگی: درسته
ا.ت: (خنده)جالبه پس چرا تویی که شعار اینو میدی اینکار رو کردی؟
یونگی: من...من دلایل خودمو داشتم ا.ت لطفا به حرفام گوش بده
ا.ت دیگه اعصاب چرندیات رو نداشت به شدت از روی صندلیش بلند شد که صندلی به شدت به زمین خورد....ا.ت نگاه چشمایی که مغرور بود اما داشت خواهش میکرد که برگرده زل زد
ا.ت: نه تو گوش کن .... خدا لعنتت کنه تو حتی نمیدونی من چی کشیدم...هق هق
یونگی: ن..نه ا.ت گریه نک ...ب..باشه؟
یونگی خواست نزدیک ا.ت بشه اما ا.ت با دست علمت داد سر جاش بمونه
ا.ت: ن...نزدیکم نیا...بزار فقط بگم چیشد...شروع داستان من از مرگ بابام تو بچگیم بود...بابام بخاطر پول مرد...هق نامردا بابمو کشتن که هیچ...براشون کافی نبود به مادرمم تجاوز کردن و همون شب از ترس اینکه مادرم شکایت کنه جلو چشمام کشتنش ...میفهمی اینا رد؟؟؟؟(داد)
یونگی که ناباور بع ا.ت خیره شده بود خواست دخترشو توی بغل بیگیره اما ا.ت رفت عقب
ا.ت: هنوز تموم نشده...من رفتم خونه دوستم ووهه اونجا یه مدت موندم و به درخواستش امدم توی راه موسیقی ...خیلی سختی کشیدک هق اما امدم تو یع مشت پسر ووهه هم گروهشو تشکیل داد که توش شکست خورد و تک کار شد اون...هق اون عاشق من بود اما چشمای من کسی جز تو رو نمیدید
ا.ت سرشو انداخت پایین و ادامه داد
ا.ت: چی فکر میکنی ها؟من همون موقع برای اینکه مال هیچ مردی نشم تو اوج کودکیم باکرگیم رو از خودم گرفتم و به خاطر مادرم که اینقدر واسه دو هزار اذیت شد و به خاطر اینکه ارزوی موفقیت منو داشت ایدل شدم
یونگی: بسه بسه...اگه اینا رو زودتر بهم میگفتی شاید هیچکدوممون اینقدر اذیت نمیشدیم(عصبی و بغض)
ا.ت برو بمیر عشقم که حتا صبر نکردی من بفهمم داری باهام چیکار میکنی
همون لحظه در باز شد و عوامل امدن داخل
%خب بشینید ارایشتون کنم
ا.ت نگاه کوتاه و لبریز از غم به یونگی انداخت
یونگی ویو
قفل بودم واقعا حالیم نمیشد دلم میخواست همه رو بیرون کنم و ساعت ها ا.ت برام حرف بزنه اما...حتی توان حرف زدن نداشتم
رویداد: بعد از بیست دقیقه کار میکاپ تموم صد و ا.ت و یونگی رفتن روی سن
یونگی: چگیا....اینو بگذرون برات یه سوپرایز دارم(لبخند با انرژی)
ا.ت: هوم؟(نگاه گیج)باشه...
اهنگ پخش شد و ماسک تظاهر ا.ت رو نما شد و یونگی هم سعی کرد اروم باشه
شروع کردن رقصیدن اما اینقدر ناخوداگاه بود که نمیفهمیدن چه رقصی میرن و فقط از ته دلشون متن رو میسراییدن و با احساسی بدتر از شکستگی دل میخوندن...با چرخیدن و قرار گرفتن ا.ت توی بغل یونگی متوجه شدن که داشتن تامبو میرقیدن...موزیک تموم شد اما......
وایی پارت بعد به هم میرسنن💜💜💜
نشستن جلو هم و شروع کردن تمرین...هیچ کدوم حرفی نمیزدن تا اینکه ا.ت لبخند زد و به یونگی نگا کرد
ا.ت که گفتی عشق دلیل اعتماده ها؟
یونگی: درسته
ا.ت: (خنده)جالبه پس چرا تویی که شعار اینو میدی اینکار رو کردی؟
یونگی: من...من دلایل خودمو داشتم ا.ت لطفا به حرفام گوش بده
ا.ت دیگه اعصاب چرندیات رو نداشت به شدت از روی صندلیش بلند شد که صندلی به شدت به زمین خورد....ا.ت نگاه چشمایی که مغرور بود اما داشت خواهش میکرد که برگرده زل زد
ا.ت: نه تو گوش کن .... خدا لعنتت کنه تو حتی نمیدونی من چی کشیدم...هق هق
یونگی: ن..نه ا.ت گریه نک ...ب..باشه؟
یونگی خواست نزدیک ا.ت بشه اما ا.ت با دست علمت داد سر جاش بمونه
ا.ت: ن...نزدیکم نیا...بزار فقط بگم چیشد...شروع داستان من از مرگ بابام تو بچگیم بود...بابام بخاطر پول مرد...هق نامردا بابمو کشتن که هیچ...براشون کافی نبود به مادرمم تجاوز کردن و همون شب از ترس اینکه مادرم شکایت کنه جلو چشمام کشتنش ...میفهمی اینا رد؟؟؟؟(داد)
یونگی که ناباور بع ا.ت خیره شده بود خواست دخترشو توی بغل بیگیره اما ا.ت رفت عقب
ا.ت: هنوز تموم نشده...من رفتم خونه دوستم ووهه اونجا یه مدت موندم و به درخواستش امدم توی راه موسیقی ...خیلی سختی کشیدک هق اما امدم تو یع مشت پسر ووهه هم گروهشو تشکیل داد که توش شکست خورد و تک کار شد اون...هق اون عاشق من بود اما چشمای من کسی جز تو رو نمیدید
ا.ت سرشو انداخت پایین و ادامه داد
ا.ت: چی فکر میکنی ها؟من همون موقع برای اینکه مال هیچ مردی نشم تو اوج کودکیم باکرگیم رو از خودم گرفتم و به خاطر مادرم که اینقدر واسه دو هزار اذیت شد و به خاطر اینکه ارزوی موفقیت منو داشت ایدل شدم
یونگی: بسه بسه...اگه اینا رو زودتر بهم میگفتی شاید هیچکدوممون اینقدر اذیت نمیشدیم(عصبی و بغض)
ا.ت برو بمیر عشقم که حتا صبر نکردی من بفهمم داری باهام چیکار میکنی
همون لحظه در باز شد و عوامل امدن داخل
%خب بشینید ارایشتون کنم
ا.ت نگاه کوتاه و لبریز از غم به یونگی انداخت
یونگی ویو
قفل بودم واقعا حالیم نمیشد دلم میخواست همه رو بیرون کنم و ساعت ها ا.ت برام حرف بزنه اما...حتی توان حرف زدن نداشتم
رویداد: بعد از بیست دقیقه کار میکاپ تموم صد و ا.ت و یونگی رفتن روی سن
یونگی: چگیا....اینو بگذرون برات یه سوپرایز دارم(لبخند با انرژی)
ا.ت: هوم؟(نگاه گیج)باشه...
اهنگ پخش شد و ماسک تظاهر ا.ت رو نما شد و یونگی هم سعی کرد اروم باشه
شروع کردن رقصیدن اما اینقدر ناخوداگاه بود که نمیفهمیدن چه رقصی میرن و فقط از ته دلشون متن رو میسراییدن و با احساسی بدتر از شکستگی دل میخوندن...با چرخیدن و قرار گرفتن ا.ت توی بغل یونگی متوجه شدن که داشتن تامبو میرقیدن...موزیک تموم شد اما......
وایی پارت بعد به هم میرسنن💜💜💜
۱۷.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.