part ¹⁰
part ¹⁰
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
با شجاعت تمام میتونم بگم انتظار هرچی جز این جمله رو داشتم.
£ برام مهم نیست که کیا چیا پشت سرت میگن.. گذشته اگه مهم بود اسمش گذشته نمیبود و خیلی ها هنوز این موضوع رو درک نکردن و تو گذشته سیر میکنن اما چیزی که برای من اهمیت داره حال و آینده است بهت قول میدم دیگه کسی با حرف هاش اذیتت نکنه. حالا.. میتونیم به بقیه راهمون ادامه بدیم؟
حرف هاش باوری رو تو دلم زنده میکرد که حتی متولد هم نشده بود. قلبم با حرف هاش قرص میشد و اعتماد عجیبی بهش داشتم.
بدون شل کردن دستم دور بازوش به راه ادامه دادیم.
سری برای سر و گوش آب دادن چرخوندم که چشمم به تهیونگ، سورنا و هنری افتاد که همگی دور میز نشسته بودن و روی میز پر بود از مشروبیجات متنوع! نفسم برای لحظه ای بند اومد. فکر به واکنش های غیر منتظره و تهاجمی اشان وحشت زده ام میکرد. مچهول بودن واکنش تهیونگ بیشتر مضطربم میکرد اما هرچقدر هم واکنشش ایکس باشه قطعا خوشایند نخواهد بود.
فشار دستم و روی بازوی ناکیوم بی اختیار و با حواس پرتی بیشتر کردم و مضطرب لبم رو به دندون کشیدم. کیوم دست از بگو مگو با دوستش برداشت و چونه ام رو گرفت و سرم رو که پایین انداخته بودم به آرومی بالا آورد و با چشم هایی که نگرانی توشون غلط میزد پرسید
: چیزی شده
لب گزیدم و نفس عمیقی کشیدم
+ نه چیزی نیست
با دستش موهام و با نوازش پشت گوشم گذاشت و دوباره پرسید
: مطمئنی؟ بنظر مضطرب می یای
دندون هام و محکم روی هم فشردم و چیزی نگفتم
: اگه جمعیت مضطربت میکنه میتونیم بریم بیرون و هوایی تازه کنیم
+ من خوبم نگران نباش
با تردید باشه ای گفت و از دوستانش خداحافظی کردیم و به قلمرو ای که تهیونگ توش خودمختار بود و حکم رانی میکرد قدم گذاشتیم.
بالای سرشون ایستادیم و با سلام کیوم حواس هایی که پرت جمعیت بود و جلب خودمون کردیم. دهان باز هنری در مقابل چهره تهیونگ که مملو از حرص و تنفر و شوک بود ناچیز به شمار میرفت. کوله باری از کینه های مندرس تو چشمای خمارش موج میزد. وقتی دستم و دور بازوی کیوم که چفت بود دیده. اخم هاش و به چهره ام کوبید.
£ تنها اومدی؟
صدای فشردن و ساییدن دندان هایش و روی هم اشکارا حس میکردم. چرخ اش خشم و غضب و فریاد میکشید.
£ برعکس تو دختر زیبا رویی به من افتخار همراهی داده
سربه سر گذاشتن کیوم و کل کل کردنش قلبم و میلرزوند. اونقدر عصبی بود و جاخورده بود که توانایی تکلم نداشت. میتونستم صدای اندیشه هایش رو بشنوم، میدونستم ذهنش و بخونم؛ احتمالا درحال فکر به اینه که چه رکبی خورده، یا فکر میکنه از پشت بهش خنجر زدم و یا اینکه مار تو آستینش پرورش میداده!
علامت ها: یونا+/ تهیونگ-/ سوجین&/ جیون×/ هانول@/ سیون¢/ کیوم£
با شجاعت تمام میتونم بگم انتظار هرچی جز این جمله رو داشتم.
£ برام مهم نیست که کیا چیا پشت سرت میگن.. گذشته اگه مهم بود اسمش گذشته نمیبود و خیلی ها هنوز این موضوع رو درک نکردن و تو گذشته سیر میکنن اما چیزی که برای من اهمیت داره حال و آینده است بهت قول میدم دیگه کسی با حرف هاش اذیتت نکنه. حالا.. میتونیم به بقیه راهمون ادامه بدیم؟
حرف هاش باوری رو تو دلم زنده میکرد که حتی متولد هم نشده بود. قلبم با حرف هاش قرص میشد و اعتماد عجیبی بهش داشتم.
بدون شل کردن دستم دور بازوش به راه ادامه دادیم.
سری برای سر و گوش آب دادن چرخوندم که چشمم به تهیونگ، سورنا و هنری افتاد که همگی دور میز نشسته بودن و روی میز پر بود از مشروبیجات متنوع! نفسم برای لحظه ای بند اومد. فکر به واکنش های غیر منتظره و تهاجمی اشان وحشت زده ام میکرد. مچهول بودن واکنش تهیونگ بیشتر مضطربم میکرد اما هرچقدر هم واکنشش ایکس باشه قطعا خوشایند نخواهد بود.
فشار دستم و روی بازوی ناکیوم بی اختیار و با حواس پرتی بیشتر کردم و مضطرب لبم رو به دندون کشیدم. کیوم دست از بگو مگو با دوستش برداشت و چونه ام رو گرفت و سرم رو که پایین انداخته بودم به آرومی بالا آورد و با چشم هایی که نگرانی توشون غلط میزد پرسید
: چیزی شده
لب گزیدم و نفس عمیقی کشیدم
+ نه چیزی نیست
با دستش موهام و با نوازش پشت گوشم گذاشت و دوباره پرسید
: مطمئنی؟ بنظر مضطرب می یای
دندون هام و محکم روی هم فشردم و چیزی نگفتم
: اگه جمعیت مضطربت میکنه میتونیم بریم بیرون و هوایی تازه کنیم
+ من خوبم نگران نباش
با تردید باشه ای گفت و از دوستانش خداحافظی کردیم و به قلمرو ای که تهیونگ توش خودمختار بود و حکم رانی میکرد قدم گذاشتیم.
بالای سرشون ایستادیم و با سلام کیوم حواس هایی که پرت جمعیت بود و جلب خودمون کردیم. دهان باز هنری در مقابل چهره تهیونگ که مملو از حرص و تنفر و شوک بود ناچیز به شمار میرفت. کوله باری از کینه های مندرس تو چشمای خمارش موج میزد. وقتی دستم و دور بازوی کیوم که چفت بود دیده. اخم هاش و به چهره ام کوبید.
£ تنها اومدی؟
صدای فشردن و ساییدن دندان هایش و روی هم اشکارا حس میکردم. چرخ اش خشم و غضب و فریاد میکشید.
£ برعکس تو دختر زیبا رویی به من افتخار همراهی داده
سربه سر گذاشتن کیوم و کل کل کردنش قلبم و میلرزوند. اونقدر عصبی بود و جاخورده بود که توانایی تکلم نداشت. میتونستم صدای اندیشه هایش رو بشنوم، میدونستم ذهنش و بخونم؛ احتمالا درحال فکر به اینه که چه رکبی خورده، یا فکر میکنه از پشت بهش خنجر زدم و یا اینکه مار تو آستینش پرورش میداده!
۶.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.