پارت⁵
پارت⁵
فصل دوم
.............................
سرشو انداخت پایین ...جایه نیشگون مکس قرمز شد .. داشت به جونگ کوک فکر میکرد ... همینجور تو فکر بود حس کرد یکی بالاسرشون وایساده سرشو بلند کرد .... فک میکرد یکی از اون مافیا هایه خنگه ولی اون همیشه حدساش درمورد ادما اشتباه از اب در میومد جونگ کوک بالا سرش وایساده بود یونا وقتی اونو دید از تعجب و ترس بلند شد و عصبی بهش نگاه کرد همراه یونا مکس هم بلند شد دستشو گذاشت دور کمر یونا و گفت
٪ خیر باشه جناب ؟
_ همش زیر سر تو بود نه؟ ... دوسال پیش تو بودی که به خونم حمله کردی
٪ واوو یکم اروم تر
_ تو با من کار میکردی مشکلت چی بوددد
با داد جونگ کوک شک به بدن یونا وارد شد همین باعث شد به حرف بیاد
؛؛ چه خبره لطفا اروم باشید
_ که اروم باشم
خون جلویه چشماشو گرفته بود اصلحه اش رو دراورد و رو به مکس گرفت اون عشقشو ازش جدا کرده بود اما این کارش هیچ فایده ای نداشت یونا به کل اونو فراموش کرده بود تنها فقط حس نفرت بود که نسبت به جونگ کوک داشت ... توجه همه به اونا جلب شد یونا اخم خیلی بدی کرد و روبه رویه اصلحه وایساد
؛؛ بس کن از اینجا برو
_ چی .. چیکار میکنی
هولش داد کنار و دوتا از محافظاش دستاشو گرفتن و با یه حرکت هردوشونو پرت کرد رو زمین و اصلحه رو از جونگ کوک گرفت روبه خودش نگهداشت حیرت زده بهش خیره شد انگار نمیتونست باور کنه این همون یونایی بود که میشناخت
_ یونا چت شده
؛؛ بس کن اینقدر احمق نباش ! واقعا فک کردی من باهات میام؟ بعد دوسال از ناکجا اباد میایی با دوست دختر عزیزت بعد تازه یادت افتاده منم هستم؟میخوای منو ببری؟ فک کردی من احمقممم؟
_ یونا تو از هیچی خبر نداری ..
یونا مثل دیوانه ها چشماشو بزرگ کرد و داد زد
؛؛ اتفاقا من همه چیو میدونم تو یه ادم دورویی اگه واقعا دوسم داشتی نمیرفتی با یه دختر دیگه دنبالم میگشتی .. پیدام میکردی .. ولی الان دیگه دیره
بعد تیر زد به لوستر و تمام چراغا تا جایی که سیاهی متلق همه جارو گرفت یونا کارشو بلد بود از فرصت استفاده کرد و با مکس رفت بیرون سریع سوار ماشین شدن و اونجارو ترک کردن مکس تک خنده ای کرد و با لحن خیلی مسخره ای گفت
٪ وای .. دیدیش؟ تازه یادش افتاده تو وجود داری ... ولی خوب شد که اینکارو کردی .. به همون حرفی که بهت زدم رسیدی .. اون لیاقت تورو نداره
(میریم پیش جونگ کوک)
بعد از اینکه تمام چراغارو ترکوند جونگ کوک هیچ کاری نتونست بکنه از اونجا بیرون رفتن نامجون و جیهوپ هنوز تو شک اتفاقاتی که داخل افتاد بودن جونگ کوک بیش از حد ممکن عصبی بود دستشو برد بالا و مشت کرد میخواست به یه چیزی مشت بزنه شروع کرد داد و بیداد کردن عربده هایه بلند و ترسناکی میکشید مثل هیولا ها شده بود چطور به همین راحتی دوباره از دستش رفت؟ فقط عین یه احمق وایساد و به کارش نگا کرد ولی سوال تو ذهنش این بود .. چی دربارش به یونا گفتن که تظاهر کرد نمیشناستش .. یکم که اروم شد اینور اونور میرفت و فکر میکرد باید هرچه سریع تر یونا رو برمیگردوند پیش خودش ... اگه بدونین چه نقشه هایی واسه مکس تو ذهنش میکشه همزمان داشت به هزار چیز مختلف فک میکرد نامجون خیلی دیر تونست اتفاقات چند دقیقه پیش رو هذم کنه رفت و سعی کرد جونگ کوکی که مثل دیوانه هایه از تیمارستان فرار کرده رو اروم کنه .. دستشو گذاشت رو شونش ولی خیلی سریع دستشو کشید جونگ کوک با چشمایه اشکیش بهش زل زد
_ تنهام بزار .. نمیخوام کارایی کنم که دلم نمیخواد
نامجون میخواست چیزی بگه ولی چیزی مانع حرفش شد و اون ....
فصل دوم
.............................
سرشو انداخت پایین ...جایه نیشگون مکس قرمز شد .. داشت به جونگ کوک فکر میکرد ... همینجور تو فکر بود حس کرد یکی بالاسرشون وایساده سرشو بلند کرد .... فک میکرد یکی از اون مافیا هایه خنگه ولی اون همیشه حدساش درمورد ادما اشتباه از اب در میومد جونگ کوک بالا سرش وایساده بود یونا وقتی اونو دید از تعجب و ترس بلند شد و عصبی بهش نگاه کرد همراه یونا مکس هم بلند شد دستشو گذاشت دور کمر یونا و گفت
٪ خیر باشه جناب ؟
_ همش زیر سر تو بود نه؟ ... دوسال پیش تو بودی که به خونم حمله کردی
٪ واوو یکم اروم تر
_ تو با من کار میکردی مشکلت چی بوددد
با داد جونگ کوک شک به بدن یونا وارد شد همین باعث شد به حرف بیاد
؛؛ چه خبره لطفا اروم باشید
_ که اروم باشم
خون جلویه چشماشو گرفته بود اصلحه اش رو دراورد و رو به مکس گرفت اون عشقشو ازش جدا کرده بود اما این کارش هیچ فایده ای نداشت یونا به کل اونو فراموش کرده بود تنها فقط حس نفرت بود که نسبت به جونگ کوک داشت ... توجه همه به اونا جلب شد یونا اخم خیلی بدی کرد و روبه رویه اصلحه وایساد
؛؛ بس کن از اینجا برو
_ چی .. چیکار میکنی
هولش داد کنار و دوتا از محافظاش دستاشو گرفتن و با یه حرکت هردوشونو پرت کرد رو زمین و اصلحه رو از جونگ کوک گرفت روبه خودش نگهداشت حیرت زده بهش خیره شد انگار نمیتونست باور کنه این همون یونایی بود که میشناخت
_ یونا چت شده
؛؛ بس کن اینقدر احمق نباش ! واقعا فک کردی من باهات میام؟ بعد دوسال از ناکجا اباد میایی با دوست دختر عزیزت بعد تازه یادت افتاده منم هستم؟میخوای منو ببری؟ فک کردی من احمقممم؟
_ یونا تو از هیچی خبر نداری ..
یونا مثل دیوانه ها چشماشو بزرگ کرد و داد زد
؛؛ اتفاقا من همه چیو میدونم تو یه ادم دورویی اگه واقعا دوسم داشتی نمیرفتی با یه دختر دیگه دنبالم میگشتی .. پیدام میکردی .. ولی الان دیگه دیره
بعد تیر زد به لوستر و تمام چراغا تا جایی که سیاهی متلق همه جارو گرفت یونا کارشو بلد بود از فرصت استفاده کرد و با مکس رفت بیرون سریع سوار ماشین شدن و اونجارو ترک کردن مکس تک خنده ای کرد و با لحن خیلی مسخره ای گفت
٪ وای .. دیدیش؟ تازه یادش افتاده تو وجود داری ... ولی خوب شد که اینکارو کردی .. به همون حرفی که بهت زدم رسیدی .. اون لیاقت تورو نداره
(میریم پیش جونگ کوک)
بعد از اینکه تمام چراغارو ترکوند جونگ کوک هیچ کاری نتونست بکنه از اونجا بیرون رفتن نامجون و جیهوپ هنوز تو شک اتفاقاتی که داخل افتاد بودن جونگ کوک بیش از حد ممکن عصبی بود دستشو برد بالا و مشت کرد میخواست به یه چیزی مشت بزنه شروع کرد داد و بیداد کردن عربده هایه بلند و ترسناکی میکشید مثل هیولا ها شده بود چطور به همین راحتی دوباره از دستش رفت؟ فقط عین یه احمق وایساد و به کارش نگا کرد ولی سوال تو ذهنش این بود .. چی دربارش به یونا گفتن که تظاهر کرد نمیشناستش .. یکم که اروم شد اینور اونور میرفت و فکر میکرد باید هرچه سریع تر یونا رو برمیگردوند پیش خودش ... اگه بدونین چه نقشه هایی واسه مکس تو ذهنش میکشه همزمان داشت به هزار چیز مختلف فک میکرد نامجون خیلی دیر تونست اتفاقات چند دقیقه پیش رو هذم کنه رفت و سعی کرد جونگ کوکی که مثل دیوانه هایه از تیمارستان فرار کرده رو اروم کنه .. دستشو گذاشت رو شونش ولی خیلی سریع دستشو کشید جونگ کوک با چشمایه اشکیش بهش زل زد
_ تنهام بزار .. نمیخوام کارایی کنم که دلم نمیخواد
نامجون میخواست چیزی بگه ولی چیزی مانع حرفش شد و اون ....
۶.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.