پارت⁴
پارت⁴
فصل دوم
.............................
بادیگارد هاهم پشت سرشون راه افتادن باهم رفتن داخل
یونا تمام حواسشو جم کرد تا سوتی نده لبخند زد و بیشتر به رئیسش چسبید .. باهم رفتن دور یه میز نشستش و مکس شروع کرد حدف زدن
^ خوب معرفی نمیکنید خانم رو؟
٪ عا بله ایشون یونا هستن
؛؛ از اشناییتون خوشبختم
^ همچنین
مشغول حرف زدن شدن یوناهم چون مجبور بود باهاشون هم صحبت شد .... گرم حرف زدن بودن که احساس کرد فرد اشنایی اینجاست سرشو بلند کرد و همه جارو انالیز کرد اما شخص اشنایی بینشون ندید هامون لحظه استرس گرفت دلیلشو نمیدونست ... وقت شام شده بود غذاهارو اوردن و مشغول غذا خوردن شدن .. یونا همینجور که مشغول خوردن غذاش بود ناگهان چشمش به کسی میوفته ... قلبش ثانیه ای وایساد چشماش پر از اشک شد ...دستاش میلرزید ... قلبش تند تند میزد ... یعنی واقعا خودش بود؟ .. کسی که دوسال از فکرش نه میخوابید نه غذا میخورد ... الان روبه روش نشسته ... نفس کشیدن براش سخت شده بود به مکس گفت میره سرویس و بلند شد .... به نظرتون جونگ کوک هم متوجه حضور یونا شده؟ .... اممم فکر میکنم شده !
یونا خیلی سریع وارد سرویس شد و درو محکم بست ...
به در تکیه داد و دستشو گرفت جلویه دهنش تا صدایه
گریش بیرون نره چشماشو بست و اروم اورم سُر خورد و نشست رو زمین نمیتونست باورش کنه .... اصلا چطور متوجه نشد؟ اون با تمام وجودش منتظرش موند اما اون نیومد حتی اینقدر بی ارزش بود که خیلی سریع جایگزینش کرد .... ولی الان .. بعد دوسال سر یه میز نشسته بودن باور کردنش سخت بود اگه میتونست تا اخر عمرش تو همین دسشویی میموند و بیرون نمیرفت ولی مجبور بود بره اگه نمیرفت مکس میومد از موهاش میگرفت و میبردش بیرون .... بلند شد و اب رو باز کرد به خودش تو اینه نگاه کرد .. تمام ارایشش پخش شده بود دوباره بغض کرد صورتشو شست و منتظر موند یکی بیاد داخل تا ازش لوازم ارایش بگیره ..... ده دقیقه منتظر موند و یه دختر با یک کیلو ارایش اومد تو لوازمو ازش گرفت .... از سرویس اومد بیرون نگاهی به دوروبر انداخت وقتی مطمعن شد جونگ کوک اینجا نیست رفت اما دستش توسط یه نفر کشیده شد( چقدر بچه رو میکشین کش اومد خووو) و برد تو یه اتاقک کوچیک ... یونا عصبی دستشو کشید و گفت
؛؛ تو کی هستی ؟ ولم کن
وقتی برگشت یونا نزدیک بود غش کنه .. چند قدم رفت عقب اخم خیلی ریزی رو پیشونیش نشست یهو حس نفرت بهش دست داد البته بایدم اینجور باشه به قول خودش عشقش بود نباید دنبالش میگشت؟ الان تازه یادش افتاد یونا هم وجود داره
_ یون .. یونا واقعا خودتی؟(بغض)
؛؛ بله خودمم و شما؟
یونا خودشو زده بود به اون راه که نمیشناسه درکنارش به زور جلویه خودشو گرفته بود نزنه نکشتش وجلویه اشکاشو هم گرفته بود
_ داری باهام شوخی میکنی؟
؛؛ ببخشید ولی من شمارو نمیشناسم و نمیدونم درباره چی حرف میزنید !
_ یونا منمم جونگ کوک .. خواهش میکنم باهام اینکارو نکن دیگه نمیتونم تحمل کنم
؛؛ م .. من باید .... برم
_ کجا بودی این همه وقت چرا نیومدی میدونی چقدر عذاب کشیدم؟
یونا تو دلش خیلی حرفا داشت که بزنه اما نمیتونست به زبون بیاره مثلا اگه دوسش داشت چرا دنبالش نگشت چرا چرا اینقدر ساده گذاشتش کنار و .... خیلیی حرفا بود که باید میزد ولی بهتر بود که چیزی نگه وگرنه به ضرر خودش تموم میشد
؛؛ من میرم فک کنم منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین
یونا رفت بیرون و جونگ کوک رو تنها گذاشت این حس تنفر بیش از حدش بود که وسوسش میکرد بره و اونو بکشه ... رفت پیش مکس و خیلی ریلکس انگار که اتفاقی نیوفتاده نشست و مکس بدون جلب توجه دست یونارو محکم نیشگون گرفت و گفت
٪ کدوم گوری بودی این همه وقت
؛؛ معذرت میخوام یکم حالم بد بود
٪ لابد بالاسرت بودن بهت اب قند دادن ... اگه حتی یه قدم ازم دور بشی ... کاری میکنم مرغایه اسمون به حالت گریه کنن
....
فصل دوم
.............................
بادیگارد هاهم پشت سرشون راه افتادن باهم رفتن داخل
یونا تمام حواسشو جم کرد تا سوتی نده لبخند زد و بیشتر به رئیسش چسبید .. باهم رفتن دور یه میز نشستش و مکس شروع کرد حدف زدن
^ خوب معرفی نمیکنید خانم رو؟
٪ عا بله ایشون یونا هستن
؛؛ از اشناییتون خوشبختم
^ همچنین
مشغول حرف زدن شدن یوناهم چون مجبور بود باهاشون هم صحبت شد .... گرم حرف زدن بودن که احساس کرد فرد اشنایی اینجاست سرشو بلند کرد و همه جارو انالیز کرد اما شخص اشنایی بینشون ندید هامون لحظه استرس گرفت دلیلشو نمیدونست ... وقت شام شده بود غذاهارو اوردن و مشغول غذا خوردن شدن .. یونا همینجور که مشغول خوردن غذاش بود ناگهان چشمش به کسی میوفته ... قلبش ثانیه ای وایساد چشماش پر از اشک شد ...دستاش میلرزید ... قلبش تند تند میزد ... یعنی واقعا خودش بود؟ .. کسی که دوسال از فکرش نه میخوابید نه غذا میخورد ... الان روبه روش نشسته ... نفس کشیدن براش سخت شده بود به مکس گفت میره سرویس و بلند شد .... به نظرتون جونگ کوک هم متوجه حضور یونا شده؟ .... اممم فکر میکنم شده !
یونا خیلی سریع وارد سرویس شد و درو محکم بست ...
به در تکیه داد و دستشو گرفت جلویه دهنش تا صدایه
گریش بیرون نره چشماشو بست و اروم اورم سُر خورد و نشست رو زمین نمیتونست باورش کنه .... اصلا چطور متوجه نشد؟ اون با تمام وجودش منتظرش موند اما اون نیومد حتی اینقدر بی ارزش بود که خیلی سریع جایگزینش کرد .... ولی الان .. بعد دوسال سر یه میز نشسته بودن باور کردنش سخت بود اگه میتونست تا اخر عمرش تو همین دسشویی میموند و بیرون نمیرفت ولی مجبور بود بره اگه نمیرفت مکس میومد از موهاش میگرفت و میبردش بیرون .... بلند شد و اب رو باز کرد به خودش تو اینه نگاه کرد .. تمام ارایشش پخش شده بود دوباره بغض کرد صورتشو شست و منتظر موند یکی بیاد داخل تا ازش لوازم ارایش بگیره ..... ده دقیقه منتظر موند و یه دختر با یک کیلو ارایش اومد تو لوازمو ازش گرفت .... از سرویس اومد بیرون نگاهی به دوروبر انداخت وقتی مطمعن شد جونگ کوک اینجا نیست رفت اما دستش توسط یه نفر کشیده شد( چقدر بچه رو میکشین کش اومد خووو) و برد تو یه اتاقک کوچیک ... یونا عصبی دستشو کشید و گفت
؛؛ تو کی هستی ؟ ولم کن
وقتی برگشت یونا نزدیک بود غش کنه .. چند قدم رفت عقب اخم خیلی ریزی رو پیشونیش نشست یهو حس نفرت بهش دست داد البته بایدم اینجور باشه به قول خودش عشقش بود نباید دنبالش میگشت؟ الان تازه یادش افتاد یونا هم وجود داره
_ یون .. یونا واقعا خودتی؟(بغض)
؛؛ بله خودمم و شما؟
یونا خودشو زده بود به اون راه که نمیشناسه درکنارش به زور جلویه خودشو گرفته بود نزنه نکشتش وجلویه اشکاشو هم گرفته بود
_ داری باهام شوخی میکنی؟
؛؛ ببخشید ولی من شمارو نمیشناسم و نمیدونم درباره چی حرف میزنید !
_ یونا منمم جونگ کوک .. خواهش میکنم باهام اینکارو نکن دیگه نمیتونم تحمل کنم
؛؛ م .. من باید .... برم
_ کجا بودی این همه وقت چرا نیومدی میدونی چقدر عذاب کشیدم؟
یونا تو دلش خیلی حرفا داشت که بزنه اما نمیتونست به زبون بیاره مثلا اگه دوسش داشت چرا دنبالش نگشت چرا چرا اینقدر ساده گذاشتش کنار و .... خیلیی حرفا بود که باید میزد ولی بهتر بود که چیزی نگه وگرنه به ضرر خودش تموم میشد
؛؛ من میرم فک کنم منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین
یونا رفت بیرون و جونگ کوک رو تنها گذاشت این حس تنفر بیش از حدش بود که وسوسش میکرد بره و اونو بکشه ... رفت پیش مکس و خیلی ریلکس انگار که اتفاقی نیوفتاده نشست و مکس بدون جلب توجه دست یونارو محکم نیشگون گرفت و گفت
٪ کدوم گوری بودی این همه وقت
؛؛ معذرت میخوام یکم حالم بد بود
٪ لابد بالاسرت بودن بهت اب قند دادن ... اگه حتی یه قدم ازم دور بشی ... کاری میکنم مرغایه اسمون به حالت گریه کنن
....
۶.۹k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.