قلبم برای توست p³⁶
قلبم برای توست p³⁶
ویو یونا
با ناراحتی داشتم به حرف تهیونگ فکر میکردم که کوک تکونم داد
کوک: یونا کجایی؟
یونا: ببخشید حواسم نبود
کوک: چیشده حالت خوب نیس؟
یونا: هان.. نه خوبم
کوک: یونا دروغ نگو من تورو میشناسم از یک ساعت پیش زیاد نرمال نیستی..
یونا: عا اوپاا خوبم واقعا فقط یکم خستم..
کوک: باشه الان رفتیم برو استراحت کن..
یونا: هوم باشه:)
ویو کوک
فهمیدم یونا حالش خوب نیست.. الکی میگفت.. من میشناسمش همیشه وقتی ناراحته گوشه گیر و ساکت میشه... فقط برای چی ناراحت بود؟ تا یک ساعت پیش که خوب بود؟؟
رسیدیم خونه رفت بالا و خوابید.. مطمئنم حالش خوب نیست.. وای حالا باید چیکار کنم.. مغزم قفل کرده
هوفی میکشم و دستم و تو موهام میکشم..
وایسا.. فهمیدممم... یونا عاشق شهر بازیه.. امشب با بچه ها قرار میزاریم میریم اونجا.. عالیهه حتما خوشحال میشه..
لبخندی زدم و زنگ زدم به جیمین(مکالمه:+جیمین_کوک)
+ کوک بزار برسی بعد زنگ بزن الان همو دیدیما
_ جیمین وایسا بزار منم حرف بزنم خو
+ بگو خب
_ میگم تو فهمیدی که یونا حالش یهو بد شد؟
+ اره یهو گرفته شد.. حالا چیشده؟
_ نمیدونم به من نمیگه.. من گفتم یه کاری کنیم
+ چیکار؟
_ یونا عاشق شهر بازیه.. امشب بیاید با بچه ها بریم شهر بازی. چطوره؟
+ هوم خوبه خوشم اومد..
_ پس هماهنگ کن
+ اوکی فقط کی باشه؟
_ برای ۷ شب خوبه
+ باش پس میگم ۷ همه جلوی در شهر بازی باشیم
_ اره عالیه
+ باش فعلا
_ فعلا...
نگاهی به ساعت انداختم.. خب الان ساعت ۴ بود. هنوز سه ساعت وقت بود... دو ساعت دیگه یونا و بیدار میکنم که بریم.. امیدوارم خوشحال بشه:)
*دو ساعت بعد*
خواستم برم سمت اتاق یونا که خودش اومد پایین خوابالود خمیازه کشید.. لبخندی بهش زدم و رفتم سمتش
کوک: بعدازظهرتون بخیر خانم خوش خواب
یونا: هوم مرسی
کوک: خب یه خبر خوب دارم برات..
یونا: چی؟
کوک: نه دیگه نشد.. اول بانی و بوس کن بعد
یونا: اه جونگ کوکا بگو دیه
گونم و بردم سمتش.. هوفی کشید و گونم و بوس کرد..
لبخندی زدم و دوباره برگشتم به حالت عادیم
کوک: افرین
یونا: خب بگو
کوک: قراره بریم یه جایی که تو خیلی دوسش داری:)
لبخند ذوقی زد و با حالت کیوتی گفت: کجا قراره بریم؟
کوک: شهر بازی
با خوشحالی پرید بغلم
یونا: وای جونگ کوک مرسییییی❤❤ عاشقتتممممم
کوک: باشه باشه له شدم..برو حاضرشو دیر میشه ها بچه ها منتظرن
یونا: اوم ببخشید.. مگه بچه ها هم میان؟
کوک: اره اونا هم میان
یونا: وایی اخ جون من برم حاضر بشم
کوک: برو
وقتی ذوقش و دیدم انگار دنیارو بهم دادن:)
ویو یونا
واییی اخ جونمییی.. خیلی خوشحال شدم:) تنها خبری که شاید خوشحالم میکرد همین خبر بود.. از بچگی عاشق شهر بازی بودم.. حالا هم دارم با بهترین دوستام میرم.. اینکه دیگه عالیه:))
موهام و شونه کردم و بافتم چتریامم شونه کردم و ریختم تو صورتم.. یه آرایش ملیح دخترونه اما کم کردم.. رفتم سمت کمدم و لباسارو و دونه دونه ورق زدم.. یه نیم تنه مشکی پوشیدم و یه ژاکت بژ هم روش پوشیدم.. یه شلوار چهارخونه بژ هم پوشیدم.. کیف و گوشیم و برداشتم و رفتم پایین... جونگ کوک یه تیشرت سفید با یه سوشیرت سفید روش و شلوار طوسی چند جیبه پوشیده بود.. خیلی خوشتیپ شده بود.. لبخندی بهم زد
کوک: خوشگل شدید بانو جئون
یونا: مرسی شما هم خوشتیپ شدید مستر جئون
کوک: خب بریم؟ دیر شدا
یونا: اوکی بریم..
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت شهر بازی..
داشتم از پنجره بیرون و تماشا میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.. روشنش کردم که دیدم کیومی پیام فرستاده..
کیومی: یونا کجایید شما پس؟ همه منتظریم
براش تایپ کردم: تو راهیم داریم میایم
سین خورد.. بعد چند ثانیه پیام دیگه ای فرستاد
کیومی: اوکی..
گوشیم و خاموش کردم و به بیرون خیره شدم
رسیدیم.. کوکی رفت ماشین و پارک کرد و راه افتادیم سمت شهر بازی.. بچه ها همه جلوی در بودن.. کیومی تا مارو دید دست تکون داد
کیومی: اومدن
یونگی: چه عجب:/
یونا و کوک: سلام
جین: سه ساعته و مارو اینجا کاشتید:/
کوک: کجا کاشتیم؟ فقط ده دقیقس دیر کردیما:/
جین: حالا همون مهم اینکه منتظر شما موندیم
یونا: اه خوب حالا توئم:/
جیمین: بریم بچه ها زشته اینجا ایستادیم
_____________________
هاییییی کیوتامم چطوریدد؟؟
پارت جدید تقدیمتون🥺💗
خدایی حال میکنید چه ادمین خوبی دارید زود به زود پارت میده😌 نه خدایی🤣
لایک و کامنت یادتون نره لطفااا❤️🍓
ویو یونا
با ناراحتی داشتم به حرف تهیونگ فکر میکردم که کوک تکونم داد
کوک: یونا کجایی؟
یونا: ببخشید حواسم نبود
کوک: چیشده حالت خوب نیس؟
یونا: هان.. نه خوبم
کوک: یونا دروغ نگو من تورو میشناسم از یک ساعت پیش زیاد نرمال نیستی..
یونا: عا اوپاا خوبم واقعا فقط یکم خستم..
کوک: باشه الان رفتیم برو استراحت کن..
یونا: هوم باشه:)
ویو کوک
فهمیدم یونا حالش خوب نیست.. الکی میگفت.. من میشناسمش همیشه وقتی ناراحته گوشه گیر و ساکت میشه... فقط برای چی ناراحت بود؟ تا یک ساعت پیش که خوب بود؟؟
رسیدیم خونه رفت بالا و خوابید.. مطمئنم حالش خوب نیست.. وای حالا باید چیکار کنم.. مغزم قفل کرده
هوفی میکشم و دستم و تو موهام میکشم..
وایسا.. فهمیدممم... یونا عاشق شهر بازیه.. امشب با بچه ها قرار میزاریم میریم اونجا.. عالیهه حتما خوشحال میشه..
لبخندی زدم و زنگ زدم به جیمین(مکالمه:+جیمین_کوک)
+ کوک بزار برسی بعد زنگ بزن الان همو دیدیما
_ جیمین وایسا بزار منم حرف بزنم خو
+ بگو خب
_ میگم تو فهمیدی که یونا حالش یهو بد شد؟
+ اره یهو گرفته شد.. حالا چیشده؟
_ نمیدونم به من نمیگه.. من گفتم یه کاری کنیم
+ چیکار؟
_ یونا عاشق شهر بازیه.. امشب بیاید با بچه ها بریم شهر بازی. چطوره؟
+ هوم خوبه خوشم اومد..
_ پس هماهنگ کن
+ اوکی فقط کی باشه؟
_ برای ۷ شب خوبه
+ باش پس میگم ۷ همه جلوی در شهر بازی باشیم
_ اره عالیه
+ باش فعلا
_ فعلا...
نگاهی به ساعت انداختم.. خب الان ساعت ۴ بود. هنوز سه ساعت وقت بود... دو ساعت دیگه یونا و بیدار میکنم که بریم.. امیدوارم خوشحال بشه:)
*دو ساعت بعد*
خواستم برم سمت اتاق یونا که خودش اومد پایین خوابالود خمیازه کشید.. لبخندی بهش زدم و رفتم سمتش
کوک: بعدازظهرتون بخیر خانم خوش خواب
یونا: هوم مرسی
کوک: خب یه خبر خوب دارم برات..
یونا: چی؟
کوک: نه دیگه نشد.. اول بانی و بوس کن بعد
یونا: اه جونگ کوکا بگو دیه
گونم و بردم سمتش.. هوفی کشید و گونم و بوس کرد..
لبخندی زدم و دوباره برگشتم به حالت عادیم
کوک: افرین
یونا: خب بگو
کوک: قراره بریم یه جایی که تو خیلی دوسش داری:)
لبخند ذوقی زد و با حالت کیوتی گفت: کجا قراره بریم؟
کوک: شهر بازی
با خوشحالی پرید بغلم
یونا: وای جونگ کوک مرسییییی❤❤ عاشقتتممممم
کوک: باشه باشه له شدم..برو حاضرشو دیر میشه ها بچه ها منتظرن
یونا: اوم ببخشید.. مگه بچه ها هم میان؟
کوک: اره اونا هم میان
یونا: وایی اخ جون من برم حاضر بشم
کوک: برو
وقتی ذوقش و دیدم انگار دنیارو بهم دادن:)
ویو یونا
واییی اخ جونمییی.. خیلی خوشحال شدم:) تنها خبری که شاید خوشحالم میکرد همین خبر بود.. از بچگی عاشق شهر بازی بودم.. حالا هم دارم با بهترین دوستام میرم.. اینکه دیگه عالیه:))
موهام و شونه کردم و بافتم چتریامم شونه کردم و ریختم تو صورتم.. یه آرایش ملیح دخترونه اما کم کردم.. رفتم سمت کمدم و لباسارو و دونه دونه ورق زدم.. یه نیم تنه مشکی پوشیدم و یه ژاکت بژ هم روش پوشیدم.. یه شلوار چهارخونه بژ هم پوشیدم.. کیف و گوشیم و برداشتم و رفتم پایین... جونگ کوک یه تیشرت سفید با یه سوشیرت سفید روش و شلوار طوسی چند جیبه پوشیده بود.. خیلی خوشتیپ شده بود.. لبخندی بهم زد
کوک: خوشگل شدید بانو جئون
یونا: مرسی شما هم خوشتیپ شدید مستر جئون
کوک: خب بریم؟ دیر شدا
یونا: اوکی بریم..
رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت شهر بازی..
داشتم از پنجره بیرون و تماشا میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.. روشنش کردم که دیدم کیومی پیام فرستاده..
کیومی: یونا کجایید شما پس؟ همه منتظریم
براش تایپ کردم: تو راهیم داریم میایم
سین خورد.. بعد چند ثانیه پیام دیگه ای فرستاد
کیومی: اوکی..
گوشیم و خاموش کردم و به بیرون خیره شدم
رسیدیم.. کوکی رفت ماشین و پارک کرد و راه افتادیم سمت شهر بازی.. بچه ها همه جلوی در بودن.. کیومی تا مارو دید دست تکون داد
کیومی: اومدن
یونگی: چه عجب:/
یونا و کوک: سلام
جین: سه ساعته و مارو اینجا کاشتید:/
کوک: کجا کاشتیم؟ فقط ده دقیقس دیر کردیما:/
جین: حالا همون مهم اینکه منتظر شما موندیم
یونا: اه خوب حالا توئم:/
جیمین: بریم بچه ها زشته اینجا ایستادیم
_____________________
هاییییی کیوتامم چطوریدد؟؟
پارت جدید تقدیمتون🥺💗
خدایی حال میکنید چه ادمین خوبی دارید زود به زود پارت میده😌 نه خدایی🤣
لایک و کامنت یادتون نره لطفااا❤️🍓
۹.۱k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.