فیک جداناپذیر پارت ۱۰۷
فیک جداناپذیر پارت ۱۰۷
استاید دوم لباس ات
از زبان ات
گلومو گرفت و سمت خودش کشوند می دونستم می خواست لبامو بگیره که یدفه صدای سونگمین از پشت سرمون اومد (هربار که ما دو نفر خواستیم تنها شیم یه چیزی باید اوقات مونو خراب می کرد و مانع کارمون میشد
سونگمین: واقعاً متاسفم که مزاحمتون شدم اما
جونگ کوک چونگ هی پشت تلفن باهام تماس گرفت گفت موبایلت خاموشه جوابشو نمیدی یه کار خیلی واجب باهات داره
جونگ کوک یه نفس کلافه ای بیرون داد و گفت: خیله خب الان میرم
تا خواست بره بازوشو گرفتم و دور دستام حلقه کردم و گفتم: میشه نری؟
جونگ کوک: زود بر میگردم اما اگه دیر کردم تو برو بخواب
می دونستم چاره ی دیگه ای بجز گوش دادن به حرفش ندارم بخاطر همین ازش دل سرد شدم و آروم بازوشو ول کردم
وقتی رفت سمت در که بره برای آخرین لحظه رفتم پیشش
ات: مراقب خودت باش
جونگ کوک: من بیشتر از خودم نگران تو ام
ات: نگران من نباش فقط خودت سالم بمون
یه لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست
بیشتر اومد جلو سمتم و با بند انگشتش چونمو آروم گرفت پیشونیمو یه بوسه ی عمیقی زد و رفت
روی کاناپه نشسته بودم جلوی شومینه و رقص آتش رو در حال سوختن چوب ها میدیدم دلم همش شور جونگ کوک رو میزد اگه یه وقت اتفاقی براش بیوفته چی؟ اگه دیگه برنگرده چی؟ اگه....
دلم صد جا رفت آنجلا هم روی پاهام خوابش برده بود و جاسمین هم کنارم بود و سرش رو پام بود
به ساعت دیواری خیره شدم با هر تیک تیک ساعت با هر حرکت عقربه هاش بیشتر نگرانش میشدم خیلی دیر کرده بود ساعت از ۱ نصفه شب هم گذشته بود ولی اون برنگشت
همینطور که داشتم مثل دیوونه ها مدت ها به ساعت روی دیوار خیره شده بودم برگشتم به جاسمین نگاه کردم می تونستم حس کنم که اونم از رفتار من تعجب کرده بود که انقدر داشتم از نگرانی می مردم
روحم کل زمینو طی کرد اما به آرامش نرسیدم اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ نکنه تا الان هم اتفاقی براش افتاده باشه؟...
استاید دوم لباس ات
از زبان ات
گلومو گرفت و سمت خودش کشوند می دونستم می خواست لبامو بگیره که یدفه صدای سونگمین از پشت سرمون اومد (هربار که ما دو نفر خواستیم تنها شیم یه چیزی باید اوقات مونو خراب می کرد و مانع کارمون میشد
سونگمین: واقعاً متاسفم که مزاحمتون شدم اما
جونگ کوک چونگ هی پشت تلفن باهام تماس گرفت گفت موبایلت خاموشه جوابشو نمیدی یه کار خیلی واجب باهات داره
جونگ کوک یه نفس کلافه ای بیرون داد و گفت: خیله خب الان میرم
تا خواست بره بازوشو گرفتم و دور دستام حلقه کردم و گفتم: میشه نری؟
جونگ کوک: زود بر میگردم اما اگه دیر کردم تو برو بخواب
می دونستم چاره ی دیگه ای بجز گوش دادن به حرفش ندارم بخاطر همین ازش دل سرد شدم و آروم بازوشو ول کردم
وقتی رفت سمت در که بره برای آخرین لحظه رفتم پیشش
ات: مراقب خودت باش
جونگ کوک: من بیشتر از خودم نگران تو ام
ات: نگران من نباش فقط خودت سالم بمون
یه لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست
بیشتر اومد جلو سمتم و با بند انگشتش چونمو آروم گرفت پیشونیمو یه بوسه ی عمیقی زد و رفت
روی کاناپه نشسته بودم جلوی شومینه و رقص آتش رو در حال سوختن چوب ها میدیدم دلم همش شور جونگ کوک رو میزد اگه یه وقت اتفاقی براش بیوفته چی؟ اگه دیگه برنگرده چی؟ اگه....
دلم صد جا رفت آنجلا هم روی پاهام خوابش برده بود و جاسمین هم کنارم بود و سرش رو پام بود
به ساعت دیواری خیره شدم با هر تیک تیک ساعت با هر حرکت عقربه هاش بیشتر نگرانش میشدم خیلی دیر کرده بود ساعت از ۱ نصفه شب هم گذشته بود ولی اون برنگشت
همینطور که داشتم مثل دیوونه ها مدت ها به ساعت روی دیوار خیره شده بودم برگشتم به جاسمین نگاه کردم می تونستم حس کنم که اونم از رفتار من تعجب کرده بود که انقدر داشتم از نگرانی می مردم
روحم کل زمینو طی کرد اما به آرامش نرسیدم اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ نکنه تا الان هم اتفاقی براش افتاده باشه؟...
۲۲.۸k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.