تکپارتی جونگ کوک
تکپارتی جونگکوک
"غمگین"
درخواستی
تو اتاقم بودم که در اتاق باز شد
بابام بود....هعی باز ازم چی میخواد؟
ات: چیه؟
ب.ات: وسایلت رو جمع کن
ات: چرا؟
ب.ات: از این به بعد با یه مافیا زندگی میکنی!
ات: چییی؟ آخرش کار خودت رو کردی عوضییی
ب.ات: با پدرت درست حرف بزن !
ات: نه اینکه همیشه برام پدر بودی که باهات درست حرف بزنم
ب.ات: زبون درازی نکن بچه گفتم وسایلت رو جمع کن الان میان میبرنت
وسایلام رو جمع کردم و سوار ماشینی شدم که دنبالم اومده بود
سوار شدم که یه مرد کنارم بود و بهم گفت:
کوک: اسمت ات هست؟
ات: بله "آروم"
کوک: من جئونجونگکوک هستم....کسی که تو رو خرید
ات: بله
کوک: حق نداری از دستورات من سرپیچی کنی فهمیدی؟
ات: بله
کوک: "به نظر دختر کم دردسر و ساکتی میومد"
رسیدیم به جایی که شبیه عمارت بود
کوک: از الان میری و کار میکنی فهمیدی؟
ات: بله قربان
کوک: آفرین
رفتم و یه لباس خدمتکاری پوشیدم و شروع کردم به کار کردن....یکی از خدمتکارا گفت برم و پله ها رو طی بکشم....منم رفتم
در حین طی کشیدن اشکام جاری شدن
آخه چرا بابام باید منو بفروشه؟ من چه گناهی کردم مگه؟ همینطور که گریه میکردم اونجا هم طی میکشیدم
ویو کوک:
لباسام رو پوشیدم و حاضر شدم که برم شرکت که دیدم اون دختره که تازه آوردم داره گریه میکنه
همشون همینطورن اولش گریه میکنن ولی بعدش عادت میکنن ولش کن
بی تفاوت از کنارش رد شدم و رفتم شرکت
ویو ات:
اون مافیا بدون اینکه اهمیت بده از کنارم رد شد
همشون همینطورن بی احساس
طی کشیدن که تموم شد ظرفا هم شستم و رفتم تو حیاط عمارت تا یکم هوا بخورم
ات: مامانی....بعد رفتنت من خیلی سختی کشیدم....دلم میخواد بیام پیش تو...با تو باشم....بابا همش منو کتک میزد....پس من کی قراره زندگی کنم؟ کی قراره تو زندگیم شاد باشم؟ "همش با گریه"
کوک که اونجا نشسته بود...همهی حرفهای ات رو شنید و....رفت پیشش
کوک: ات
ات: ها...بله؟ "اشکاشو پاک کرد"
کوک: نیازی نیست اشکاتو از من مخفی کنی...من حرفاتو شنیدم....تو سختی کشیدی....خیلی زیاد.
متاسفم که بابات تو رو فروخت
ات: تقصیر شما نیست ارباب
کوک: همهچی درست میشه....پس گریه نکن....بیا این شیرموز رو بخور....من شیرموزام رو به کسی نمیدم...خاطرت خیلی عزیزه که دارم بهت میدم "لبخند"
ات: ممنونم ارباب "لبخند"
کوک: دوست داری بریم بیرون؟
ات: ب..بریم بیرون؟
کوک: آره...بیا تا باهم بریم💜
و با جونگکوک رفتیم بیرون....اون گفت میره بیرون بستنی بخره....من تو ماشین موندم
که دیدم جونگکوک داره از بیرون ماشین اشاره میکنه که بیا بیرون
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم
در رو بستم و دویدم برم پیش کوک که یه ماشین با سرعت اومد و.....
ادامه پارت بعد
"غمگین"
درخواستی
تو اتاقم بودم که در اتاق باز شد
بابام بود....هعی باز ازم چی میخواد؟
ات: چیه؟
ب.ات: وسایلت رو جمع کن
ات: چرا؟
ب.ات: از این به بعد با یه مافیا زندگی میکنی!
ات: چییی؟ آخرش کار خودت رو کردی عوضییی
ب.ات: با پدرت درست حرف بزن !
ات: نه اینکه همیشه برام پدر بودی که باهات درست حرف بزنم
ب.ات: زبون درازی نکن بچه گفتم وسایلت رو جمع کن الان میان میبرنت
وسایلام رو جمع کردم و سوار ماشینی شدم که دنبالم اومده بود
سوار شدم که یه مرد کنارم بود و بهم گفت:
کوک: اسمت ات هست؟
ات: بله "آروم"
کوک: من جئونجونگکوک هستم....کسی که تو رو خرید
ات: بله
کوک: حق نداری از دستورات من سرپیچی کنی فهمیدی؟
ات: بله
کوک: "به نظر دختر کم دردسر و ساکتی میومد"
رسیدیم به جایی که شبیه عمارت بود
کوک: از الان میری و کار میکنی فهمیدی؟
ات: بله قربان
کوک: آفرین
رفتم و یه لباس خدمتکاری پوشیدم و شروع کردم به کار کردن....یکی از خدمتکارا گفت برم و پله ها رو طی بکشم....منم رفتم
در حین طی کشیدن اشکام جاری شدن
آخه چرا بابام باید منو بفروشه؟ من چه گناهی کردم مگه؟ همینطور که گریه میکردم اونجا هم طی میکشیدم
ویو کوک:
لباسام رو پوشیدم و حاضر شدم که برم شرکت که دیدم اون دختره که تازه آوردم داره گریه میکنه
همشون همینطورن اولش گریه میکنن ولی بعدش عادت میکنن ولش کن
بی تفاوت از کنارش رد شدم و رفتم شرکت
ویو ات:
اون مافیا بدون اینکه اهمیت بده از کنارم رد شد
همشون همینطورن بی احساس
طی کشیدن که تموم شد ظرفا هم شستم و رفتم تو حیاط عمارت تا یکم هوا بخورم
ات: مامانی....بعد رفتنت من خیلی سختی کشیدم....دلم میخواد بیام پیش تو...با تو باشم....بابا همش منو کتک میزد....پس من کی قراره زندگی کنم؟ کی قراره تو زندگیم شاد باشم؟ "همش با گریه"
کوک که اونجا نشسته بود...همهی حرفهای ات رو شنید و....رفت پیشش
کوک: ات
ات: ها...بله؟ "اشکاشو پاک کرد"
کوک: نیازی نیست اشکاتو از من مخفی کنی...من حرفاتو شنیدم....تو سختی کشیدی....خیلی زیاد.
متاسفم که بابات تو رو فروخت
ات: تقصیر شما نیست ارباب
کوک: همهچی درست میشه....پس گریه نکن....بیا این شیرموز رو بخور....من شیرموزام رو به کسی نمیدم...خاطرت خیلی عزیزه که دارم بهت میدم "لبخند"
ات: ممنونم ارباب "لبخند"
کوک: دوست داری بریم بیرون؟
ات: ب..بریم بیرون؟
کوک: آره...بیا تا باهم بریم💜
و با جونگکوک رفتیم بیرون....اون گفت میره بیرون بستنی بخره....من تو ماشین موندم
که دیدم جونگکوک داره از بیرون ماشین اشاره میکنه که بیا بیرون
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم
در رو بستم و دویدم برم پیش کوک که یه ماشین با سرعت اومد و.....
ادامه پارت بعد
۱۹.۰k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.