خون بس!
خونبس!
پارت پانزدهم:
{۱:۲۳ شب}
ا.ت و تهیونگ توی ماشین بودن و داشتن به سمت خونه ی جدیدشون میرفتن...توی راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد...ا.ت به بیرون خیره شده بود تهیونگ هم مشغول رانندگی بود....چند دقیقه گذشت تا اینکه رسیدن به خونشون...تهیونگ در و باز کرد اجازه داد اول ا.ت بره داخل"
ا.ت: خونه ی قشنگیه..
تهیونگ: دوسش داری؟..
ا.ت: اوهوم..
تهیونگ: اتاقمون تهه راه روهه...برو لباستو عوض کن..
ا.ت: اتاقمون؟.."
تهیونگ احساس میکرد از اینکه پیش ا.ت بخوابه ممکنه معذبش کنه پس گفت" من توی یه اتاق دیگه میخوابم"
ا.ت: عا...نه..منظورم این نبود...مشکلی نداره اگه پیش هم باشیم
تهیونگ: برو...بعدا صبحت میکنیم"
ا.ت بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق و لباسشو عوض کرد و بعدش نشست رو تخت...چند دقیقه بعدش تهیونگ هم در حالی که لباسشو عوض کرده بود اومد و گفت" فردا..پسر عموت ازاد میشه"
ا.ت: جدی؟..
تهیونگ: اره...دیشب رفتن برگه ی رضایت رو امضا کردن"
{۴ ماه بعد}
همونطور که گفتم ۴ ماه گذشت...ا.ت و تهیونگ زندگی ارومی داشتن ولی خب بازم هچکدوم از دل اون یکی خبر نداشت...دل جفتشون بدجور واسه هم لرزیده بود...ا.ت توی اشپز خونه بود و داشت ناهار اماده میکرد و منتظر تهیونگ بود که بیاد خونه....زنگ خونه به صدا در اومد ولی خب تهیونگ نبود....ا.ت رفت در و باز کرد و دید...جونگمینه...الان ۴ ماهه که ازاد شده و هروز خونه ی ا.ت پلاسه
جونگمین: چطوری عروس خانوم.."
اومد داخل و کیف باشگاهشو انداخت رو مبل"
ا.ت: صد بار گفتم این کیف کثیفتو ننداز رو مبل
جونگمین: اه بیخیال...ناهار چی داری
ا.ت: استیک سوخاری
جونگمین: اوه...خوش به حال اقا داماد
ا.ت: بسه دیگه پاشو برو خونتون تا نیومده میدونی که چقد حساسه
جونگمین: اخییی الان واقعا داری پسر عموی عزیز تر از جانتو بخاطر اقا داماد بیرون میکنی
ا.ت: جونگمین میشه بس کنی...هی اقا داماد اقا داماد...اون اسم داره...اسمش هم تهیونگه
پارت پانزدهم:
{۱:۲۳ شب}
ا.ت و تهیونگ توی ماشین بودن و داشتن به سمت خونه ی جدیدشون میرفتن...توی راه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد...ا.ت به بیرون خیره شده بود تهیونگ هم مشغول رانندگی بود....چند دقیقه گذشت تا اینکه رسیدن به خونشون...تهیونگ در و باز کرد اجازه داد اول ا.ت بره داخل"
ا.ت: خونه ی قشنگیه..
تهیونگ: دوسش داری؟..
ا.ت: اوهوم..
تهیونگ: اتاقمون تهه راه روهه...برو لباستو عوض کن..
ا.ت: اتاقمون؟.."
تهیونگ احساس میکرد از اینکه پیش ا.ت بخوابه ممکنه معذبش کنه پس گفت" من توی یه اتاق دیگه میخوابم"
ا.ت: عا...نه..منظورم این نبود...مشکلی نداره اگه پیش هم باشیم
تهیونگ: برو...بعدا صبحت میکنیم"
ا.ت بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق و لباسشو عوض کرد و بعدش نشست رو تخت...چند دقیقه بعدش تهیونگ هم در حالی که لباسشو عوض کرده بود اومد و گفت" فردا..پسر عموت ازاد میشه"
ا.ت: جدی؟..
تهیونگ: اره...دیشب رفتن برگه ی رضایت رو امضا کردن"
{۴ ماه بعد}
همونطور که گفتم ۴ ماه گذشت...ا.ت و تهیونگ زندگی ارومی داشتن ولی خب بازم هچکدوم از دل اون یکی خبر نداشت...دل جفتشون بدجور واسه هم لرزیده بود...ا.ت توی اشپز خونه بود و داشت ناهار اماده میکرد و منتظر تهیونگ بود که بیاد خونه....زنگ خونه به صدا در اومد ولی خب تهیونگ نبود....ا.ت رفت در و باز کرد و دید...جونگمینه...الان ۴ ماهه که ازاد شده و هروز خونه ی ا.ت پلاسه
جونگمین: چطوری عروس خانوم.."
اومد داخل و کیف باشگاهشو انداخت رو مبل"
ا.ت: صد بار گفتم این کیف کثیفتو ننداز رو مبل
جونگمین: اه بیخیال...ناهار چی داری
ا.ت: استیک سوخاری
جونگمین: اوه...خوش به حال اقا داماد
ا.ت: بسه دیگه پاشو برو خونتون تا نیومده میدونی که چقد حساسه
جونگمین: اخییی الان واقعا داری پسر عموی عزیز تر از جانتو بخاطر اقا داماد بیرون میکنی
ا.ت: جونگمین میشه بس کنی...هی اقا داماد اقا داماد...اون اسم داره...اسمش هم تهیونگه
۱۴.۳k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.