خون بس!
خونبس!
پارت شانزدهم:
جونگمین: حالا نمیخاد رو اقا تهیونگتون غیرتی شید
ا.ت: غیرتی نشدم به عنوان زنش ازش دفاع کردم
جونگمین: ا.ت بس کن دیگه دارم خسته میشم
ا.ت: این منم که دارم خسته میشم....تو قبل از ازدواج اینقد نمیومدی پیشم که الان هی میای
جونگمین: همینی که هست تا هر وقت دلم بخواد میام پیشت
ا.ت: جونگمین پاشو...پاشو برو تا نیومده
جونگیمن: باشه میرم...ولی این رفتارت یادت باشه"
جونگمین داشت میرفت که یهو تهیونگ وارد شد"
تهیونگ: اوه سلام...از این طرفا
ا.ت: میخاد بره..
تهیونگ: کجا بره...بمون باهامون ناهار بخور
جونگمین: نه خیلی ممنون...
تهیونگ: بیخیال بعد از ناهار برو"
تهیونگ جونگمینو به سمت اشپز خونه راهی کرد...خودش رفت توی اتاق لباساش و عوض کرد و اومد ا.ت هم میز غذا رو چید...شروع کردن به خوردن غذا...ا.ت از مظلوم شدن جونگمین تعجب کرده بود...یه جورایی بهش الهام شده بود که جونگمین پشت سر تهیونگ شاخ و شونه میکشه ولی جلو روش مثل سگ ازش میترسه...نیم ساعت گذشت...ناهارشون رو خوردن بعدش جونگمین خدافظی کرد و رفت....ا.ت توی اتاق بود و داشت لباساشون رو مرتب میکرد که تهیونگ توی چهار چوپ در ظاهر شد و گفت" گفته بودم دلم نمیخاد دیگه اینجا ببینمش"
ا.ت: باور کن خیلی مقاومت کردم بره ولی همش لج میکرد"
تهیونگ چشماشو مالید و گفت" لطفا دیگه تکرار نشه"
ا.ت: چشم"
بعد از اینکه لباسا رو جمع کرد...تهیونگ اومد و روی تخت دراز کشید...سائدشو گذاشته بود روی چشماش...ا.ت هم بعد از اینکه کارای شخصیشو انجام داد کنارش دراز کشید و خوابش برد.
ادامه دارد
پارت شانزدهم:
جونگمین: حالا نمیخاد رو اقا تهیونگتون غیرتی شید
ا.ت: غیرتی نشدم به عنوان زنش ازش دفاع کردم
جونگمین: ا.ت بس کن دیگه دارم خسته میشم
ا.ت: این منم که دارم خسته میشم....تو قبل از ازدواج اینقد نمیومدی پیشم که الان هی میای
جونگمین: همینی که هست تا هر وقت دلم بخواد میام پیشت
ا.ت: جونگمین پاشو...پاشو برو تا نیومده
جونگیمن: باشه میرم...ولی این رفتارت یادت باشه"
جونگمین داشت میرفت که یهو تهیونگ وارد شد"
تهیونگ: اوه سلام...از این طرفا
ا.ت: میخاد بره..
تهیونگ: کجا بره...بمون باهامون ناهار بخور
جونگمین: نه خیلی ممنون...
تهیونگ: بیخیال بعد از ناهار برو"
تهیونگ جونگمینو به سمت اشپز خونه راهی کرد...خودش رفت توی اتاق لباساش و عوض کرد و اومد ا.ت هم میز غذا رو چید...شروع کردن به خوردن غذا...ا.ت از مظلوم شدن جونگمین تعجب کرده بود...یه جورایی بهش الهام شده بود که جونگمین پشت سر تهیونگ شاخ و شونه میکشه ولی جلو روش مثل سگ ازش میترسه...نیم ساعت گذشت...ناهارشون رو خوردن بعدش جونگمین خدافظی کرد و رفت....ا.ت توی اتاق بود و داشت لباساشون رو مرتب میکرد که تهیونگ توی چهار چوپ در ظاهر شد و گفت" گفته بودم دلم نمیخاد دیگه اینجا ببینمش"
ا.ت: باور کن خیلی مقاومت کردم بره ولی همش لج میکرد"
تهیونگ چشماشو مالید و گفت" لطفا دیگه تکرار نشه"
ا.ت: چشم"
بعد از اینکه لباسا رو جمع کرد...تهیونگ اومد و روی تخت دراز کشید...سائدشو گذاشته بود روی چشماش...ا.ت هم بعد از اینکه کارای شخصیشو انجام داد کنارش دراز کشید و خوابش برد.
ادامه دارد
۲۷.۹k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.