ازدواج اجباری پارت 9

ویو ا/ت
صبح از خواب پاشدم انگاریونگی خواب بود لباسمو پوشیدم (اسلاید دوم) و رفتم بیمارستان برای تست بارداری (دوستان ا/ت موقعی که یونگی مشت بوده باهاش.. والان الائم بارداری رو داره و اومده تست بده) و نوبت من شد و بعد از نیم ساعت جواب آزمایش اومد و جواب تست مثبت بود و اگه به یونگی می گفتم یونگی دیگه ازم جدا نمی شد پس رفتم خونه و می یونگی داشت صبحانه درست می کرد
یونگی :بیا صبحونه بخور (بالبخند)
ا/ت:چیزی شده؟
یونگی :به هر حال که منو تو می خاییم جدا شیم امروز پس بیا باهم خوی باشیم
رفتم از صبحانش خوردم چقدر خوشمزه بود تا تهش خوردم بعد که فهمیدم قهر بودم لبخندم از بین رفت و
ا/ت:بد نبود
یونگی :.. (خنده)
ا/ت:من می رم تو اتاقمم
یونگی :برو
رفتم تو اتاقمو می خاستم برگه رواز تو کیفم در بیارم بزارم تو کمد که برگه تو کیفم نبود نکنه با سرعت رفتم پیش یونگی که دیدیم برگه دستشه
یونگی :ا/ت... تو بارداری
ا/ت :....
یونگی :بچه ماله منه دیگه
ا/ت:... آر.. ه
یونگی :پس طلاق نمی گیریم
ا/ت:به هر حال بچه ماله منه
یونگی :اون بچه ماله منم هست و تو حق نداری بچمو و ببری
که یونگی برگه طلاقو از تو کشو در آورد و پاره کرد بعدشم با برگه تست از خونه زد بیرون