★𝘢𝘵★
★𝘢𝘵★
یونگی خودکار و بین انگشتاش گرفت و امضا کرد.
تعهد داده بود!
هرچی..دلم هنوز شکسته بود منم خیلی از رویاهامو فراموش کردم...منم عاشق شدم و شکست خوردم
نمیدونم ترس داشتم یا حتی؟
احمقانه بود ولی حاضر نبودم یه جا باهاش باشم.
تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد
در خونه رو باز کردم. سرو صدایی نبود بچه ها کجا بودن؟
سراسیمه و نگران خونه رو گشتم اسمشون داد زدم
ات-بچه هاااا
یونگی-چیشده چرا داد میزنی؟
ات-بچه هام نیستن
گریه امونم و بریده بود نشستم همونجا و شروع کردم به گریه کردن.
یونگی-هوف..ات بچه ها پیش داداش منن
سرمو از رو زانوهام بلند کردم
ات-چی!
یونگی-بخاطر اینکه خونه تنها نمونن گفتم بیاد و ببرتش پیش خودش...چیزی نشده که
من مردم و زنده شدم بعد با خونسردی میگه چیزی نشده که؟
از جام بلند شدم با صدای بلند گفتم
ات-یونگی من مردم و زنده شدم هزارجور فکر و احتمال وحشتناک سراغم اومد ولی تو انقدر خونسردی؟!
در یخچال؛بست و بطری آب رو سر کشید
یونگی-ناراحتی برو همین که هست بچه هاتم ببر
اینو گفت از کنارم رد شد.
پاهام شل شد تعادلم و از دست دادم صندلی میز وسط آشپزخونه رو کشیدم تا بیوفتم روش
موهام و پشت گوشم دادم باشه اگه میخواست برم هیچ مشکلی نبود اصلا کیه که اهمیت بده...عیبی نداره
اوکیه..از جام بلند شدم و رفتم بالا سرش وایسادم
داشت تلویزیون میدید با دیدن من صدای تلویزیون کم کرد
ات-با برادرت تماس بگیر بگو بچه هارو بیاره یا خودت برو دنبالشون میرم وسایلارو جمع کنم که بریم
یونگی خودکار و بین انگشتاش گرفت و امضا کرد.
تعهد داده بود!
هرچی..دلم هنوز شکسته بود منم خیلی از رویاهامو فراموش کردم...منم عاشق شدم و شکست خوردم
نمیدونم ترس داشتم یا حتی؟
احمقانه بود ولی حاضر نبودم یه جا باهاش باشم.
تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون زده نشد
در خونه رو باز کردم. سرو صدایی نبود بچه ها کجا بودن؟
سراسیمه و نگران خونه رو گشتم اسمشون داد زدم
ات-بچه هاااا
یونگی-چیشده چرا داد میزنی؟
ات-بچه هام نیستن
گریه امونم و بریده بود نشستم همونجا و شروع کردم به گریه کردن.
یونگی-هوف..ات بچه ها پیش داداش منن
سرمو از رو زانوهام بلند کردم
ات-چی!
یونگی-بخاطر اینکه خونه تنها نمونن گفتم بیاد و ببرتش پیش خودش...چیزی نشده که
من مردم و زنده شدم بعد با خونسردی میگه چیزی نشده که؟
از جام بلند شدم با صدای بلند گفتم
ات-یونگی من مردم و زنده شدم هزارجور فکر و احتمال وحشتناک سراغم اومد ولی تو انقدر خونسردی؟!
در یخچال؛بست و بطری آب رو سر کشید
یونگی-ناراحتی برو همین که هست بچه هاتم ببر
اینو گفت از کنارم رد شد.
پاهام شل شد تعادلم و از دست دادم صندلی میز وسط آشپزخونه رو کشیدم تا بیوفتم روش
موهام و پشت گوشم دادم باشه اگه میخواست برم هیچ مشکلی نبود اصلا کیه که اهمیت بده...عیبی نداره
اوکیه..از جام بلند شدم و رفتم بالا سرش وایسادم
داشت تلویزیون میدید با دیدن من صدای تلویزیون کم کرد
ات-با برادرت تماس بگیر بگو بچه هارو بیاره یا خودت برو دنبالشون میرم وسایلارو جمع کنم که بریم
۴.۶k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.