زندگی احساسی من
زندگی احساسی من
p22
دامیان:چ..چ...چی؟؟؟
پرستار:متاسفیم(سرش پایینه)
(برش به روز خاک سپاری-بل بل پدرش مرد حالا دیگه خودتون هرچی میخواین تو بیمارستان چیشد تصور کنین و برای شادی روح مرحوم اجماعا صلواتتتت-)
همه داشتن گریه میکردن(ن پ میخندیدن)مخصوصا دامیان.یکم بعد دامیان از حال رف بردنش دکتر بهش سرم زدن.دامیان بیهوش بود بعد چند دقیقه بیدار شد.
دامیان: پس همش یه خواب بود(میبینه انیا کنار تختش خوابش برده بیدارش میکنه)
انیا:چیشده؟عه بهوش اومدیی خوبیی؟؟
دامیان:بابام زندست؟؟
انیا:....(ساکت مونده)
دامیان:میدونستم
انیا:مهم اینه الان خوبی
دامیان:یعنی بابای من مهم نیست؟(چپ چپ نگاش میکرد
انیا:منظورم این نبود، اون دیگه مرده
دامیان:پس بابام مهم نیست اره خیلی ک..خلی(عه عه اینجا بیمارستانه)از جلو چشمام گمشو دختره کثافت(با داد)
انیا:چی(بغض)
دامیان:همین که گفتم ادم انگل
انیا سرشو انداخت پایین و با گریه شدید رفت
p22
دامیان:چ..چ...چی؟؟؟
پرستار:متاسفیم(سرش پایینه)
(برش به روز خاک سپاری-بل بل پدرش مرد حالا دیگه خودتون هرچی میخواین تو بیمارستان چیشد تصور کنین و برای شادی روح مرحوم اجماعا صلواتتتت-)
همه داشتن گریه میکردن(ن پ میخندیدن)مخصوصا دامیان.یکم بعد دامیان از حال رف بردنش دکتر بهش سرم زدن.دامیان بیهوش بود بعد چند دقیقه بیدار شد.
دامیان: پس همش یه خواب بود(میبینه انیا کنار تختش خوابش برده بیدارش میکنه)
انیا:چیشده؟عه بهوش اومدیی خوبیی؟؟
دامیان:بابام زندست؟؟
انیا:....(ساکت مونده)
دامیان:میدونستم
انیا:مهم اینه الان خوبی
دامیان:یعنی بابای من مهم نیست؟(چپ چپ نگاش میکرد
انیا:منظورم این نبود، اون دیگه مرده
دامیان:پس بابام مهم نیست اره خیلی ک..خلی(عه عه اینجا بیمارستانه)از جلو چشمام گمشو دختره کثافت(با داد)
انیا:چی(بغض)
دامیان:همین که گفتم ادم انگل
انیا سرشو انداخت پایین و با گریه شدید رفت
۷.۷k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.