شراب سرخ پارت ۲۸🍷
شراب سرخ پارت ۲۸🍷
تهیونگ با عصبانیت من را درون اتاق پرت کرد و در را پشت سرش محکم بست و کلید کرد، با قفل شدن در چهار ستون بدنم لرزید ، اما خودم را نباختم و ته مانده جسارتم را جمع کردم و به سمتش برگشتم..
کیم غضبناک سمتم یورش کرد و گفت:مگه من به تو نگفتم با جنی درست رفتار کن؟
بازوهایم را اسیر دستان مردانه اش کرد و فشرد ...
از درد اخم به ابرو اوردم و مثل خودش جواب دادم:مگه من گفتم باشه؟
کلافه رهایم کرد و دستش را میان موهای خوشحالتش فرو برد و چنگی زد..
اینقدر این رفتارم عصبیش کرده بود ...
واقعا اینقدر به اذیت شدن و نشدن جنی اهمیت میداد ، پس من چی ؟ من با وجود اون اذیت نمیشدم؟
+چرا دردسر درست میکنی چرا پا پیچش میشی..؟
بخاطر طرفداری او از جنی خیلی دلسرد و ناراحت شدم ..
+داری مثل بچه ها رفتار میکنی ا.ت!
_توهم داری مثل عاشق پیشه ها رفتار میکنی..
تهیونگ غیظ سمتم برگشت و گفت: منظورت چیه؟
نمیدونم چرا بغض کردم:هنوز دوستش داری؟
ابرو هایش گرهای کور خورد.
_یا واضح تر بگم....هنوز عاشقشی؟
پوزخندی زد و گفت:عشق!! تو کار من نیست... چیزی که تو ازش حرف میزنی اشتباهه و من مرتکب اشتباه نمیشم ا.ت..
مسخره بود اگه میپرسیدم پس حست به من چیه...!
_پس چرا پشتش در اومدی ؟
تهیونگ خشمگین گفت:من کی پشتش در اومدم؟
_همین الان جلوی من ..
سعی کرد خودش را آرام گفت و لحنی آرام گفت:ببین ا.ت رفتارت اشتباه بود دیگه نمیخوام همچین رفتاری همچین کاری ازت سر بزنه فهمیدی؟
لج کردم و گفتم:من سربازت نیستم اینطوری با من حرف میزنی..!
فکش منقبض شد ، دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با اقتدار جلویم ایستاد و فیس یک رهبر را گرفت..
نگاهش را در صورتم به گردش در آورد و آرام لب زد: سرباز!
پوزخندی به تمسخر زد و گفت:تو جای اونا نیستی اگه بودی نمیزاشتم اینطور جلوم بایستی..
سرش را کنار گوشم خم کرد و تهدید آمیز گفت:بجاش الان داشتم جنازتو میزاشتم تو تابوت..
خشکم زد!! ترس به کل وجودم رخنه کرد ، ترسی درست مثل همان لحظه تصادف.
ناخواسته از او فاصله گرفتم و بهش پشت کردم و بغضدار و لرزان گفتم:پس چرا معطلی؟تو...تو..که...می..میتو..میتونی...
با کشیده شدن تو آغوشاش حرفم ناتمام ماند..
+نمیخوام از من بترسی! وقتی ترس توی چشماتو میبینم از خودم بدم میاد!!!
اول لایک کنید بعد برید بعدی
و اینکه معذرت می خوام دیر شد برق هامون رفته بود نتونستم آپ کنم
تهیونگ با عصبانیت من را درون اتاق پرت کرد و در را پشت سرش محکم بست و کلید کرد، با قفل شدن در چهار ستون بدنم لرزید ، اما خودم را نباختم و ته مانده جسارتم را جمع کردم و به سمتش برگشتم..
کیم غضبناک سمتم یورش کرد و گفت:مگه من به تو نگفتم با جنی درست رفتار کن؟
بازوهایم را اسیر دستان مردانه اش کرد و فشرد ...
از درد اخم به ابرو اوردم و مثل خودش جواب دادم:مگه من گفتم باشه؟
کلافه رهایم کرد و دستش را میان موهای خوشحالتش فرو برد و چنگی زد..
اینقدر این رفتارم عصبیش کرده بود ...
واقعا اینقدر به اذیت شدن و نشدن جنی اهمیت میداد ، پس من چی ؟ من با وجود اون اذیت نمیشدم؟
+چرا دردسر درست میکنی چرا پا پیچش میشی..؟
بخاطر طرفداری او از جنی خیلی دلسرد و ناراحت شدم ..
+داری مثل بچه ها رفتار میکنی ا.ت!
_توهم داری مثل عاشق پیشه ها رفتار میکنی..
تهیونگ غیظ سمتم برگشت و گفت: منظورت چیه؟
نمیدونم چرا بغض کردم:هنوز دوستش داری؟
ابرو هایش گرهای کور خورد.
_یا واضح تر بگم....هنوز عاشقشی؟
پوزخندی زد و گفت:عشق!! تو کار من نیست... چیزی که تو ازش حرف میزنی اشتباهه و من مرتکب اشتباه نمیشم ا.ت..
مسخره بود اگه میپرسیدم پس حست به من چیه...!
_پس چرا پشتش در اومدی ؟
تهیونگ خشمگین گفت:من کی پشتش در اومدم؟
_همین الان جلوی من ..
سعی کرد خودش را آرام گفت و لحنی آرام گفت:ببین ا.ت رفتارت اشتباه بود دیگه نمیخوام همچین رفتاری همچین کاری ازت سر بزنه فهمیدی؟
لج کردم و گفتم:من سربازت نیستم اینطوری با من حرف میزنی..!
فکش منقبض شد ، دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با اقتدار جلویم ایستاد و فیس یک رهبر را گرفت..
نگاهش را در صورتم به گردش در آورد و آرام لب زد: سرباز!
پوزخندی به تمسخر زد و گفت:تو جای اونا نیستی اگه بودی نمیزاشتم اینطور جلوم بایستی..
سرش را کنار گوشم خم کرد و تهدید آمیز گفت:بجاش الان داشتم جنازتو میزاشتم تو تابوت..
خشکم زد!! ترس به کل وجودم رخنه کرد ، ترسی درست مثل همان لحظه تصادف.
ناخواسته از او فاصله گرفتم و بهش پشت کردم و بغضدار و لرزان گفتم:پس چرا معطلی؟تو...تو..که...می..میتو..میتونی...
با کشیده شدن تو آغوشاش حرفم ناتمام ماند..
+نمیخوام از من بترسی! وقتی ترس توی چشماتو میبینم از خودم بدم میاد!!!
اول لایک کنید بعد برید بعدی
و اینکه معذرت می خوام دیر شد برق هامون رفته بود نتونستم آپ کنم
۶۹۴
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.