فیک آشنایی خونین
آشنایی خونین~°
p 6
ویو ات:
با یونا رفتیم پایین تا خونه رو نشونم بده هرچند خونه نبود یه قصر بود ولی همه جارو نشونم داد و بعدش نشستیم سر میز برای شام از صبح تا حالا فقط صبحونه خورده بودم خیلی گشنم بود
تهیونگ و یه زن و ۲ تا مرد اومدن سر میز و نشستیم برای شام
موقع شام:
مرد:خوب پس تو همه چیو فهمیدی راجب ما!
اسمت چیه؟
ات:من ات هستم.مین ات
مرد:خب از الان بدون که فکر فرار به سرت نزنه به خاطر خودت میگم اگه بری بیرون هیولا ها میخورنت!
مرد ۲:خب تو احتمالا ما رو نمیشناسی بزار خودم و معرفی کنم من آقای کیم هستم و ایشون هم همسرم هستن و تهیونگ و یونا هم بچه هامونن و این آقا هم آقای پارک رئیس کل جنگل هستن
ات:بله متوجه شدم
آقای پارک:خوب میدونی ات تو تا وقتی یه انسانی نمیتونی از خونه بیرون بری چون انسانی ولی اگه یه خونآشام بشی هر جا خواستی میتونی بری اما بیرون جنگل نه پس باید یه خونآشام بشی
ات:ولی چطوری باید تبدیل به خونآشام بشم؟
آقای پارک:باید با یه خونآشام ازدواج کنی
ات:چچیییی!!.......ولی........من نمیخوام اصلا دوست ندارم خونآشام بشم
همسر آقای کیم:ولی دخترم چه بخای چه نخای مجبوری
منم خونآشام نبودم اما وقتی با چون هو(همون آقای کیم)آشنا شدم و باهش ازدواج کردم یه خونآشام شدم و الان هم زندگی خیلی خوبی دارم
ات:ولی من نمیخوام خونآشام بشم😥(بغض)
آقای پارک:هیچ راهی نیست.راستی با کی ازدواج کنه؟
آقای کیم:با تهیونگ
ات:ولی من نمیخوام(گریه)
همسر آقای کیم:عزیزم گریه نکن تهیونگ پسر خیلی خوبیه نگران نباش
ات:(گریه)
همسر آقای کیم:تهیونگ.ات رو ببر اتاقت و امشب رو پیش هم بخوابید باشه عزیزم
تهیونگ:چشم مادر.بلند شو بریم
ات:نمیخواااممم(گریه)
(تهیونگ دست ات رو گرفت و بردش تو اتاق)
تهیونگ:حالا چرا انقدر گریه میکنی چیزی نشده که
ات:چیزی نشده؟.....چیزی نشددههه؟(صدای نیمه بلند)
تهیونگ:خیله خوب باشه بهت حق میدم ناراحت باشی ولی نمیتونی ازش فرار کنی این سرنوشته با سرنوشت نمیشه بازی کرد
ات:(گریه)
تهیونگ:امممم میخوای بخوابیم؟
ات:(گریه)
تهیونگ:اصلا بیا بقلم که دیگه گریه نکنی
(ات:تهیونگ منو بقل کرد نمیدونم چرا ولی انگار تو بقلش حس امنیت می کردم و گریهم بند اومد)
تهیونگ:تو بغل من حس امنیت میکنی؟(خنده)
ات:چی؟
تهیونگ:یادم رفته بود بهت بگم که میتونم ذهن ها رو بخونم
ات:چیییی؟!!!!یعنی تو الان ذهن منو خوندی؟
تهیونگ:آره(خنده)
ات:خیلی بی شعوری(بی شعور باباته😐)
تهیونگ:(خنده بلند)
ات:نخند😑
تهیونگ:باشه باشه اصلا قرار شد بخوابیم باشه؟بخوابیم؟
ات:آره(جدی)
تهیونگ:بیا.......تو بقلم بخواب
ات:چی؟
تهیونگ:تو بقلم بخواب دوس دارم تو بقل تو باشم مشکلیه؟
ات:تو حق نداری تو بقل من بخوابی مگه چیکاره ی منی!(خیلی هم دلت بخاد)
تهیونگ:چیکارتم؟من شوهرتما!
ات:هنوز که نیستی
تهیونگ:ولی وقتی بشم بلایی به سرت میارم که دیگه اینطوری با من حرف نزنی!حالا هم بخواب😐
ات:باشه
تهیونگ:اونجا نه تو بقل من بخواب
ات:ای بابا نمیخوام
تهیونگ:باید بخوای زود باش بیا
(مجبوری رفتم و همونجا تو بقلش خوابم برد)
چون پارت قبلی کم بود اینو زیاد گذاشتم ولی انگار دیگه خیلی زیاد شد😅
فالو و لایک یادت نره😉
p 6
ویو ات:
با یونا رفتیم پایین تا خونه رو نشونم بده هرچند خونه نبود یه قصر بود ولی همه جارو نشونم داد و بعدش نشستیم سر میز برای شام از صبح تا حالا فقط صبحونه خورده بودم خیلی گشنم بود
تهیونگ و یه زن و ۲ تا مرد اومدن سر میز و نشستیم برای شام
موقع شام:
مرد:خوب پس تو همه چیو فهمیدی راجب ما!
اسمت چیه؟
ات:من ات هستم.مین ات
مرد:خب از الان بدون که فکر فرار به سرت نزنه به خاطر خودت میگم اگه بری بیرون هیولا ها میخورنت!
مرد ۲:خب تو احتمالا ما رو نمیشناسی بزار خودم و معرفی کنم من آقای کیم هستم و ایشون هم همسرم هستن و تهیونگ و یونا هم بچه هامونن و این آقا هم آقای پارک رئیس کل جنگل هستن
ات:بله متوجه شدم
آقای پارک:خوب میدونی ات تو تا وقتی یه انسانی نمیتونی از خونه بیرون بری چون انسانی ولی اگه یه خونآشام بشی هر جا خواستی میتونی بری اما بیرون جنگل نه پس باید یه خونآشام بشی
ات:ولی چطوری باید تبدیل به خونآشام بشم؟
آقای پارک:باید با یه خونآشام ازدواج کنی
ات:چچیییی!!.......ولی........من نمیخوام اصلا دوست ندارم خونآشام بشم
همسر آقای کیم:ولی دخترم چه بخای چه نخای مجبوری
منم خونآشام نبودم اما وقتی با چون هو(همون آقای کیم)آشنا شدم و باهش ازدواج کردم یه خونآشام شدم و الان هم زندگی خیلی خوبی دارم
ات:ولی من نمیخوام خونآشام بشم😥(بغض)
آقای پارک:هیچ راهی نیست.راستی با کی ازدواج کنه؟
آقای کیم:با تهیونگ
ات:ولی من نمیخوام(گریه)
همسر آقای کیم:عزیزم گریه نکن تهیونگ پسر خیلی خوبیه نگران نباش
ات:(گریه)
همسر آقای کیم:تهیونگ.ات رو ببر اتاقت و امشب رو پیش هم بخوابید باشه عزیزم
تهیونگ:چشم مادر.بلند شو بریم
ات:نمیخواااممم(گریه)
(تهیونگ دست ات رو گرفت و بردش تو اتاق)
تهیونگ:حالا چرا انقدر گریه میکنی چیزی نشده که
ات:چیزی نشده؟.....چیزی نشددههه؟(صدای نیمه بلند)
تهیونگ:خیله خوب باشه بهت حق میدم ناراحت باشی ولی نمیتونی ازش فرار کنی این سرنوشته با سرنوشت نمیشه بازی کرد
ات:(گریه)
تهیونگ:امممم میخوای بخوابیم؟
ات:(گریه)
تهیونگ:اصلا بیا بقلم که دیگه گریه نکنی
(ات:تهیونگ منو بقل کرد نمیدونم چرا ولی انگار تو بقلش حس امنیت می کردم و گریهم بند اومد)
تهیونگ:تو بغل من حس امنیت میکنی؟(خنده)
ات:چی؟
تهیونگ:یادم رفته بود بهت بگم که میتونم ذهن ها رو بخونم
ات:چیییی؟!!!!یعنی تو الان ذهن منو خوندی؟
تهیونگ:آره(خنده)
ات:خیلی بی شعوری(بی شعور باباته😐)
تهیونگ:(خنده بلند)
ات:نخند😑
تهیونگ:باشه باشه اصلا قرار شد بخوابیم باشه؟بخوابیم؟
ات:آره(جدی)
تهیونگ:بیا.......تو بقلم بخواب
ات:چی؟
تهیونگ:تو بقلم بخواب دوس دارم تو بقل تو باشم مشکلیه؟
ات:تو حق نداری تو بقل من بخوابی مگه چیکاره ی منی!(خیلی هم دلت بخاد)
تهیونگ:چیکارتم؟من شوهرتما!
ات:هنوز که نیستی
تهیونگ:ولی وقتی بشم بلایی به سرت میارم که دیگه اینطوری با من حرف نزنی!حالا هم بخواب😐
ات:باشه
تهیونگ:اونجا نه تو بقل من بخواب
ات:ای بابا نمیخوام
تهیونگ:باید بخوای زود باش بیا
(مجبوری رفتم و همونجا تو بقلش خوابم برد)
چون پارت قبلی کم بود اینو زیاد گذاشتم ولی انگار دیگه خیلی زیاد شد😅
فالو و لایک یادت نره😉
۶.۶k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.