آشنایی خونین~°
آشنایی خونین~°
p ۷
ویو ته:
از خواب پاشدم دیدم که ات به صورت فوق کیوت تو بغلم خوابیده واییی این دختر خیلی نازه
چی؟؟!!من چی دارم میگم!!تهیونگ به خودت بیا تو عاشق نشدی و هرگز هم نمیشی
دیدم ات داره تکون میخوره سریع خودمو به خواب زدم
ویو ات:
بلند شدم دیدم تهیونگ خوابیده.یکم وحشتناک به نظر میرسه ولی خوب قلب مهربونی داره ازش خوشم میاد
تهیونگ:از من خوشت میاد(خنده ریز)
اینو که گفت جا خوردم
ات:یاااا دست از خوندن افکار من بردار!(عصبی کیوت)
تهیونگ:نمیخوام دوست دارم بدونم تو اون مغز کوچیکت چی میگذره
ات:ولی من دوست ندارم ولم کن
پشتمو بهش کردم و خوابیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم که ذهنمو نخونه
تهیونگ:داری سعی میکنی به هیچی فکر نکنی؟ ههههه
الکی سعی نکن
ات:گفتم ذهن منو نخون(عصبی کیوت)
تهیونگ:(خنده)
ات:انقدرم نخند ااههه
تهیونگ:خیله خوب پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
ات:باشه حالا میام
...............
راستی تو چند سالته؟
تهیونگ:۱۲۴
ات:صد و بیست و چهاررررر!!!!!
تهیونگ:آره.برای شما انسان ها میشه همون ۲۴
ات:آهان
(رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم)
من حال ندارم هی بنویسم آقای خانمه مینویسم مامان و بابا و اینا)
مامان ته:خوب دیشب چطور بود؟؟؟
تهیونگ:معمولی
مامان ته:خوبه
آقای پارک:کی عروسی میکنید؟
تهیونگ:نمیدونم هر وقت پدر صلاح بدونن
بابا ته:خوب به نظرم فردا خوبه به خدمتکارا میگم اینجا رو آماده کنن شما هم بیشتر با هم باشین تا بیشتر باهم آشنا بشین
تهیونگ:چشم پدر
(بعد صبحونه)
تهیونگ:بیا بریم بیرون باغ رو نشونت بدم
ات:ولی شما که گفتین من حق ندارم از اینجا بیرون برم؟
تهیونگ:من گفتم بیرون قصر باغ هم جزوی از قصره دیگه پس میتونی
ات:وااییی خدارو شککرر بریم منم یه نفسی تازه کنم
و بعدش با تهیونگ رفتیم تو باغ
ادامه دارد........
p ۷
ویو ته:
از خواب پاشدم دیدم که ات به صورت فوق کیوت تو بغلم خوابیده واییی این دختر خیلی نازه
چی؟؟!!من چی دارم میگم!!تهیونگ به خودت بیا تو عاشق نشدی و هرگز هم نمیشی
دیدم ات داره تکون میخوره سریع خودمو به خواب زدم
ویو ات:
بلند شدم دیدم تهیونگ خوابیده.یکم وحشتناک به نظر میرسه ولی خوب قلب مهربونی داره ازش خوشم میاد
تهیونگ:از من خوشت میاد(خنده ریز)
اینو که گفت جا خوردم
ات:یاااا دست از خوندن افکار من بردار!(عصبی کیوت)
تهیونگ:نمیخوام دوست دارم بدونم تو اون مغز کوچیکت چی میگذره
ات:ولی من دوست ندارم ولم کن
پشتمو بهش کردم و خوابیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم که ذهنمو نخونه
تهیونگ:داری سعی میکنی به هیچی فکر نکنی؟ ههههه
الکی سعی نکن
ات:گفتم ذهن منو نخون(عصبی کیوت)
تهیونگ:(خنده)
ات:انقدرم نخند ااههه
تهیونگ:خیله خوب پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
ات:باشه حالا میام
...............
راستی تو چند سالته؟
تهیونگ:۱۲۴
ات:صد و بیست و چهاررررر!!!!!
تهیونگ:آره.برای شما انسان ها میشه همون ۲۴
ات:آهان
(رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم)
من حال ندارم هی بنویسم آقای خانمه مینویسم مامان و بابا و اینا)
مامان ته:خوب دیشب چطور بود؟؟؟
تهیونگ:معمولی
مامان ته:خوبه
آقای پارک:کی عروسی میکنید؟
تهیونگ:نمیدونم هر وقت پدر صلاح بدونن
بابا ته:خوب به نظرم فردا خوبه به خدمتکارا میگم اینجا رو آماده کنن شما هم بیشتر با هم باشین تا بیشتر باهم آشنا بشین
تهیونگ:چشم پدر
(بعد صبحونه)
تهیونگ:بیا بریم بیرون باغ رو نشونت بدم
ات:ولی شما که گفتین من حق ندارم از اینجا بیرون برم؟
تهیونگ:من گفتم بیرون قصر باغ هم جزوی از قصره دیگه پس میتونی
ات:وااییی خدارو شککرر بریم منم یه نفسی تازه کنم
و بعدش با تهیونگ رفتیم تو باغ
ادامه دارد........
۶.۲k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.