خون آشام عزیز (38)
اون از کجا میدونست که دنبال یه شخص بودم..
جونگکوک: تو از کجا میدونی..
جیمین: اون شب که یهو غیبت زد دنبالت راه افتادم دیدم که با یکی حرف میزدی بعد از غیب شدن اون دنبالش رفتم.. (همه چیز رو میگه جز گذشته ی جونگکوک) بعدش برگشتم..
جونگکوک: اونو دیدم.. میگفت باهام نسبت داره گفت خالمه... اما حرفشو باور نمیکنم..
جیمین: درست گفت اون خالته نباید میگفتم اما میگم اون همه چی رو راجب گذشتت بهم گفت گذشته ای که اصلا به یاد نداری چون پاک شدن.
جونگکوک: بهم بگو..
جیمین: متاسفم قول دادم نگم..
جونگکوک: به تو هم میگن دوست؟.. نمیدونم گذشتم چی بوده یا کی بودم ولی چرا همه چیز رو ازم قایم میکنن...
جیمین: به وقتش میفهمی. هیچ وقت عجله نکن برا فهمیدن چیزی..
جونگکوک: بلاخره که قراره بفهمم چه بگی چه نگی . الانم خیلی خستم بزار برم..
جیمین: باشه..
بعدش رفتم توی تخت گرمو نرمم کپیدم. اما خوابم نمیبرد فکرم خیلی شلوغ بود نمیتونستم بخوابم. کلی علامت سوال تو سرم بود. اون زن واقعا خالمه؟ چرا گذشتمو بهم نمیگن؟ اصلا من کیم؟ .. علامت سوال هایی که قرار نبود جوابشونو پیدا کنم. همین جور که فکر میکردم خوابم برد. به یه خواب عمیق فرو رفتم.عجیب بود بعد از مدت ها یه خواب خوب میدیدم. خواب دیدم توی یه جای سرسبز مثل بهشت دارم قدم میزنم و دنبال شوگا میگردم که مادرمو دیدم اومد سمتمو محکم بغلم کرد بعدش باهم رفتیم دنبال شوگا باهم کلی می خندیدیم و بازی میکردیم. اما همشون خواب بود نمیخواستم از خواب بلند شم میخواستم توی اون رویا بمونم اما نمیتونستم . خیلی اروم چشمامو باز کردم. چشمام خیس اشک بود. بلند شدم رفتم یه اب به صورت زدم ساعت ۱۲ شب بود. همه خواب بودن. دیگه خوابم نمیومد ژاکتمو تنم کردم رفتم تو اشپز خونه. بدجور گشنم بود داشتم توی یخچال رو نگاه میکردم که..
تهیونگ: داری چیکار میکنی..
جونگکوک: یا خدا.. تو اینجایی؟
تهیونگ: تازه بیدار شدم منم گشنمه چی تو یخچال هست..
جونگکوک: هیچی..
تهیونگ: ای بابا گشنمههه..
جونگکوک: من رامیون با خودم اوردم تو هم میخوای؟؟
تهیونگ: رامیون.. عالیههه..
رفتم رامیون هارو از توی کیفم برداشتم اوردم بعدش درستش کردیم و شروع به خوردن کردیم..
تهیونگ: اهههههه هیچی یه رامیون داغ نمیشههههه انگار تو بهشتم..
جونگکوک: مثل اینکه رامیون دوس داری..
تهیونگ: دوستش ندارم.. عاشقشممم..
جونگکوک: بخور حرف نزن..
تهیونگ: داغه...
جیمین: شما دوتا دارین چیکار میکنین..
جونگکوک: خودت چیکار میکنی چرا لباست خاکیه..
تهیونگ: داریم رامیون میخوریم ... تعارف نمیکنم چون کمه.. (الکی میگه زیاده. 😁)
جیمین: گشنه نیستم.. ها! چیزه بیرون بودم خوردم زمین لباسم به گوه رفت..
جونگکوک: اره جون عمت بیا بشین...
جیمین: مثل اینکه یه شبه باهم جور شدین..
جونگکوک: من که مشکلی با تهیونگ نداشتم..
تهیونگ: منم مشکلی نداشتم..
جیمین: پس چرا اون روز گفتی جونگکوک خیلی پفیوزه..
تهیونگ: کی من گفتم چرا حرف میزاری دهنم من نگفتم..
جیمین: خودت گفتی..
تهیونگ: هوس مردن کردی!...
جیمین: خب خودت گفتی..
یهو یه صدای جیغ اومد..
جونگکوک: تو از کجا میدونی..
جیمین: اون شب که یهو غیبت زد دنبالت راه افتادم دیدم که با یکی حرف میزدی بعد از غیب شدن اون دنبالش رفتم.. (همه چیز رو میگه جز گذشته ی جونگکوک) بعدش برگشتم..
جونگکوک: اونو دیدم.. میگفت باهام نسبت داره گفت خالمه... اما حرفشو باور نمیکنم..
جیمین: درست گفت اون خالته نباید میگفتم اما میگم اون همه چی رو راجب گذشتت بهم گفت گذشته ای که اصلا به یاد نداری چون پاک شدن.
جونگکوک: بهم بگو..
جیمین: متاسفم قول دادم نگم..
جونگکوک: به تو هم میگن دوست؟.. نمیدونم گذشتم چی بوده یا کی بودم ولی چرا همه چیز رو ازم قایم میکنن...
جیمین: به وقتش میفهمی. هیچ وقت عجله نکن برا فهمیدن چیزی..
جونگکوک: بلاخره که قراره بفهمم چه بگی چه نگی . الانم خیلی خستم بزار برم..
جیمین: باشه..
بعدش رفتم توی تخت گرمو نرمم کپیدم. اما خوابم نمیبرد فکرم خیلی شلوغ بود نمیتونستم بخوابم. کلی علامت سوال تو سرم بود. اون زن واقعا خالمه؟ چرا گذشتمو بهم نمیگن؟ اصلا من کیم؟ .. علامت سوال هایی که قرار نبود جوابشونو پیدا کنم. همین جور که فکر میکردم خوابم برد. به یه خواب عمیق فرو رفتم.عجیب بود بعد از مدت ها یه خواب خوب میدیدم. خواب دیدم توی یه جای سرسبز مثل بهشت دارم قدم میزنم و دنبال شوگا میگردم که مادرمو دیدم اومد سمتمو محکم بغلم کرد بعدش باهم رفتیم دنبال شوگا باهم کلی می خندیدیم و بازی میکردیم. اما همشون خواب بود نمیخواستم از خواب بلند شم میخواستم توی اون رویا بمونم اما نمیتونستم . خیلی اروم چشمامو باز کردم. چشمام خیس اشک بود. بلند شدم رفتم یه اب به صورت زدم ساعت ۱۲ شب بود. همه خواب بودن. دیگه خوابم نمیومد ژاکتمو تنم کردم رفتم تو اشپز خونه. بدجور گشنم بود داشتم توی یخچال رو نگاه میکردم که..
تهیونگ: داری چیکار میکنی..
جونگکوک: یا خدا.. تو اینجایی؟
تهیونگ: تازه بیدار شدم منم گشنمه چی تو یخچال هست..
جونگکوک: هیچی..
تهیونگ: ای بابا گشنمههه..
جونگکوک: من رامیون با خودم اوردم تو هم میخوای؟؟
تهیونگ: رامیون.. عالیههه..
رفتم رامیون هارو از توی کیفم برداشتم اوردم بعدش درستش کردیم و شروع به خوردن کردیم..
تهیونگ: اهههههه هیچی یه رامیون داغ نمیشههههه انگار تو بهشتم..
جونگکوک: مثل اینکه رامیون دوس داری..
تهیونگ: دوستش ندارم.. عاشقشممم..
جونگکوک: بخور حرف نزن..
تهیونگ: داغه...
جیمین: شما دوتا دارین چیکار میکنین..
جونگکوک: خودت چیکار میکنی چرا لباست خاکیه..
تهیونگ: داریم رامیون میخوریم ... تعارف نمیکنم چون کمه.. (الکی میگه زیاده. 😁)
جیمین: گشنه نیستم.. ها! چیزه بیرون بودم خوردم زمین لباسم به گوه رفت..
جونگکوک: اره جون عمت بیا بشین...
جیمین: مثل اینکه یه شبه باهم جور شدین..
جونگکوک: من که مشکلی با تهیونگ نداشتم..
تهیونگ: منم مشکلی نداشتم..
جیمین: پس چرا اون روز گفتی جونگکوک خیلی پفیوزه..
تهیونگ: کی من گفتم چرا حرف میزاری دهنم من نگفتم..
جیمین: خودت گفتی..
تهیونگ: هوس مردن کردی!...
جیمین: خب خودت گفتی..
یهو یه صدای جیغ اومد..
- ۲.۶k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط