زوزه ی گرگ
زوزه ی گرگ "11
گریه اش بند نمی آمد هوا تاریک شده بود که برگشت تصمیم گرفت به اقامتگاه ات بره
مثل سال پیش...
در زد
+بیا تو
در رو باز کرد و وارد شد
همه چیز مثل سال پیش بود ولی اینبار حرف هایی که یونگی میخواست بزنه دردناک بود
ات با دیدن یونگی بلند شد و تعظیم کرد
عجیب نبود! بعد از شبی که به ات گفت که دوسش داره
هر شب ب دیدن ات می آمد
یونگی نشست و ات هم روبه روش نشست
+اتفاقی افتاده یونگی؟ گریه کردی؟
_ات (اشک هایش دوباره روانه شدن)
ات متعجب به یونگی نگاه کرد
+چی شده؟
_ ات تو حاضری بعد سانی بامن ازدواج کنی؟
اصن یادش نبود فردا چه روزی هست! بلاخره روزی که ازش فراری بود رسید!
+م.من نمیتونم قبول کنم یـ.ونگی
_چرا؟ ات اونجوری بلاخره بهم میرسیم مگه دوسم نداری؟
+دوست دارم! ولی نمیتونم یونگی! میدونستم هیچ وقت بهت نمی رسم و عاشقت شدم (گریه)
_ات لطفا..!
+نه یونگی نمیتونم. هق من نمی تونم تو رو با کسی شریک شم(گریه)
سانی
نه دارم دیوونه میشم فردا جشنه و من نتونستم لباس انتخاب کنم به در اقامتگاه عمو خیره میشوم بلاخره وارد اقامتگاه میشوم
ندیمه ی شاه بهش خبر میده که من به دیدنش اومدم و بعد اجازه ی شاه وارد میشوم تعظیم میکنم
/بشین سانی
=پادشاه من از شما درخواستی داشتم
/بگو.!
ادامه دارد...
گریه اش بند نمی آمد هوا تاریک شده بود که برگشت تصمیم گرفت به اقامتگاه ات بره
مثل سال پیش...
در زد
+بیا تو
در رو باز کرد و وارد شد
همه چیز مثل سال پیش بود ولی اینبار حرف هایی که یونگی میخواست بزنه دردناک بود
ات با دیدن یونگی بلند شد و تعظیم کرد
عجیب نبود! بعد از شبی که به ات گفت که دوسش داره
هر شب ب دیدن ات می آمد
یونگی نشست و ات هم روبه روش نشست
+اتفاقی افتاده یونگی؟ گریه کردی؟
_ات (اشک هایش دوباره روانه شدن)
ات متعجب به یونگی نگاه کرد
+چی شده؟
_ ات تو حاضری بعد سانی بامن ازدواج کنی؟
اصن یادش نبود فردا چه روزی هست! بلاخره روزی که ازش فراری بود رسید!
+م.من نمیتونم قبول کنم یـ.ونگی
_چرا؟ ات اونجوری بلاخره بهم میرسیم مگه دوسم نداری؟
+دوست دارم! ولی نمیتونم یونگی! میدونستم هیچ وقت بهت نمی رسم و عاشقت شدم (گریه)
_ات لطفا..!
+نه یونگی نمیتونم. هق من نمی تونم تو رو با کسی شریک شم(گریه)
سانی
نه دارم دیوونه میشم فردا جشنه و من نتونستم لباس انتخاب کنم به در اقامتگاه عمو خیره میشوم بلاخره وارد اقامتگاه میشوم
ندیمه ی شاه بهش خبر میده که من به دیدنش اومدم و بعد اجازه ی شاه وارد میشوم تعظیم میکنم
/بشین سانی
=پادشاه من از شما درخواستی داشتم
/بگو.!
ادامه دارد...
- ۴.۳k
- ۲۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط