• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part205
#leoreza
با هر پوک سینه ام میسوخت اما درد از دست دادن فرزند قلب انسان رو پودر میکرد
آشفته رو نیمکت های بیمارستان نشستم ، انگار کل تلخی دنیا رو حس کرده بودم و الان گمراه ترین آدم بودم
چند نخ سیگار رو پشت سر هم کشیدم با تموم شدنش پاک رو انداختم
_لعنتی تموم شده
بی حوصله نگاه دوختم به جای نا معلوم ، کمی بعد کسی به شونم زد که مامان رو بالا سرم دیدم
معلوم بود گریه کرده بود و سرخی چشمام بیرون زده بود بینی بالا کشید و کنار نشست شونه هام رو بغل کرد ( نویسنده: همین جمله آخر رو که خوندین یه صلوات بر مامان رضا هم بفرستین بر اینجاش خیلی اشک ریختم که الان نمیتونه حسش کنه )
سر گذاشتم رو شونش و نفس پر دردی کشیدم ، مامان پشتم رو ماساژ میداد
_فرانک
فرانک: جانِ دل فرانک، چیشد که این بلا سر شما ها اومد آخ بمیرم بر دلت مامان
اشکام راه خودش رو پیدا کردن ، یه مرد مگه چقدر اشک داشت که من داشتم
مامان برای هزارمین بار دلگرمی میداد اما مگه این آتیش قلب خاموش میشد
فرانک: باشه مامان دیگه خودتو جمع و جور کن الان باید حواست به پانیذ باشه دیگه باید باید از دخترتون هم مواظبت کنی نمیشه ولشون کنی
_بنظرت حالش خوب میشه
منو از خودش جدا کرد و صورتم رو قاب کرد
فرانک: مگه میشه حالش خوب نشه اگرم نشد درستش میکنیم حالا پاشو بریم پیشش
دستی به صورتم کشیدم
_تازه خوابیده
فرانک: باشه بریم دیدن دلا
چشم دزدیدم که متوجه همه چیز شد
فرانک: پسرم نگو که نرفتی پیشش
نه ای گفتم
_نرفتم دلشو نداشتم
بازوم رو گرفت و بلندم کرد
فرانک: پاشو پسر پس چیکار کردی تو راه بیوفت ببینم هیچی ام که تعریف نمیکنی ببینم چیشده بچه اومد دیدن تو الان بیمارستان
هیچ حرفی نداشتم واسه گفتن نمیتونستم بگم برادرزادهات همه چی رو خراب کرد
بعد از اینکه از پذیرش پرسیدم کدوم طبقه است رفتیم بخش نوزادان
به رسیدن به جایی که دلا بود و دیدنش نفسم رفت چقدر زیبا بود چقدر کوچیک بود
و از خوشگلیش نمیتونستم زیبایش رو بیان کنم ، مامان هماهنگ و با هم رفتیم داخل
مامان با خوشحالی بغلش کرد و مدام قربون صدقه اش می رفت
از حالت هاش چشماش میشد فهمید به پانیذ رفته و از سفیدی پوستش به من و موهای مشکیش به پانیذ
ترکیب از من و پانیذ..
یعنی دارا چه شکلی بود..
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part205
#leoreza
با هر پوک سینه ام میسوخت اما درد از دست دادن فرزند قلب انسان رو پودر میکرد
آشفته رو نیمکت های بیمارستان نشستم ، انگار کل تلخی دنیا رو حس کرده بودم و الان گمراه ترین آدم بودم
چند نخ سیگار رو پشت سر هم کشیدم با تموم شدنش پاک رو انداختم
_لعنتی تموم شده
بی حوصله نگاه دوختم به جای نا معلوم ، کمی بعد کسی به شونم زد که مامان رو بالا سرم دیدم
معلوم بود گریه کرده بود و سرخی چشمام بیرون زده بود بینی بالا کشید و کنار نشست شونه هام رو بغل کرد ( نویسنده: همین جمله آخر رو که خوندین یه صلوات بر مامان رضا هم بفرستین بر اینجاش خیلی اشک ریختم که الان نمیتونه حسش کنه )
سر گذاشتم رو شونش و نفس پر دردی کشیدم ، مامان پشتم رو ماساژ میداد
_فرانک
فرانک: جانِ دل فرانک، چیشد که این بلا سر شما ها اومد آخ بمیرم بر دلت مامان
اشکام راه خودش رو پیدا کردن ، یه مرد مگه چقدر اشک داشت که من داشتم
مامان برای هزارمین بار دلگرمی میداد اما مگه این آتیش قلب خاموش میشد
فرانک: باشه مامان دیگه خودتو جمع و جور کن الان باید حواست به پانیذ باشه دیگه باید باید از دخترتون هم مواظبت کنی نمیشه ولشون کنی
_بنظرت حالش خوب میشه
منو از خودش جدا کرد و صورتم رو قاب کرد
فرانک: مگه میشه حالش خوب نشه اگرم نشد درستش میکنیم حالا پاشو بریم پیشش
دستی به صورتم کشیدم
_تازه خوابیده
فرانک: باشه بریم دیدن دلا
چشم دزدیدم که متوجه همه چیز شد
فرانک: پسرم نگو که نرفتی پیشش
نه ای گفتم
_نرفتم دلشو نداشتم
بازوم رو گرفت و بلندم کرد
فرانک: پاشو پسر پس چیکار کردی تو راه بیوفت ببینم هیچی ام که تعریف نمیکنی ببینم چیشده بچه اومد دیدن تو الان بیمارستان
هیچ حرفی نداشتم واسه گفتن نمیتونستم بگم برادرزادهات همه چی رو خراب کرد
بعد از اینکه از پذیرش پرسیدم کدوم طبقه است رفتیم بخش نوزادان
به رسیدن به جایی که دلا بود و دیدنش نفسم رفت چقدر زیبا بود چقدر کوچیک بود
و از خوشگلیش نمیتونستم زیبایش رو بیان کنم ، مامان هماهنگ و با هم رفتیم داخل
مامان با خوشحالی بغلش کرد و مدام قربون صدقه اش می رفت
از حالت هاش چشماش میشد فهمید به پانیذ رفته و از سفیدی پوستش به من و موهای مشکیش به پانیذ
ترکیب از من و پانیذ..
یعنی دارا چه شکلی بود..
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۴.۴k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.