رمان ماهک پارت 131
#رمان_ماهک #پارت_131
تمام تایمی که اونجا بودیم این دختر سعی داشت تا توجه ارش رو به خودش جلب کنه و اینو فقط منی میفهمیدم که خودم یک دخترم حتی یکبار خودشو به غش و ضعف زد تا ارش بره سمتش و نگرانش بشه که تیرش به سنگ خورد چون دقیقا همون موقه من ارشو به بهونه ی درسام سرگرم کردم.
بالاخره اون جشن مزخرف خسته کننده تموم شد و عزم رفتن کردیم.
توی ماشین آرش صدای پخشو کم کرد و گفت:
+ جشن چطور بود؟
_ خسته کننده
+ واقعا؟
_ اره، مزخرف ترین عروسی بود که تو عمرم رفتم
+ چرا؟
_ چون یسری ادم بی فرهنگ دور هم جمع بودن که ادعای فرهنگ و شعورشون میشد اما همه ی سعیشون بر این بود که خودشونو اون ظاهرای حال بهم زنشونو به رخ هم بکشن چون یه عروسی بود که جز تجملات هیچ چیز دیگه توش دیده نمیشد. میدونی تک تک ادما و اشیا اون جشن انرژی منفی بم میدادن
+ نه بابا اونقدرا هم که فک مکیردم بچگانه فکر نمیکنی
_ البته به تو که خوب خوش میگذشت ولی خب در کل نظرم درمورد عروسی این بود.
+ چطور؟
_ خودت بهتر میدونی
+ واضح بگو چیو میدونم؟
_ بالاخره خاطرخواهات زیاده
خنده ی بلندی سر داد و پخشو زیاد کرد با این کارش حرصم گرفت حتی به خودش زحمت نداد این فکرو از من دور کنه پسره ی بیشعور رومو با حرص برگردوندم و ناخنامو توی دستم فشار دادم.
اون شب مزخرف عروسی خیلی زود گذشت و توی چند روزی که گذشته هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
توی اتاق خواب نشسته بودیم و آرش درمورد درس و امتحانات و کنکورم باهام حرف میزد که گوشیش زنگ خورد.
با دیدن شماره ی روی گوشی لبخند محوی زد و با گفتن ببخشیدی به تراس رفت فضولیم گل کرد و رفتم نزدیک تراس، صداشو واضح نمیشنیدم فقط به گوشم خورد که گفت عزیزم من خودم باهات تماس میگیرم.
قبل از اینکه بیاد داخل پریدم روی تخت تا متوجه نشه که صداشو شنیدم اومد داخل و باقیه حرفاشو زد و بعد هم من رفتم توی اتاق مطالعم.
سرمیز ناهار بودیم که باز گوشیش زنگ خورد و جلوی مش رحمت و سمیرا خانم بلند شد رفت بیرون و جواب گوشیشو داد و این کارش اصلا وجهه خوبی نداشت وقتی برگشت با حرص گفتم نمیشد نیم ساعت دیگه جواب بدی سری تکون داد و گفت نه واقعا واجب بود.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
تمام تایمی که اونجا بودیم این دختر سعی داشت تا توجه ارش رو به خودش جلب کنه و اینو فقط منی میفهمیدم که خودم یک دخترم حتی یکبار خودشو به غش و ضعف زد تا ارش بره سمتش و نگرانش بشه که تیرش به سنگ خورد چون دقیقا همون موقه من ارشو به بهونه ی درسام سرگرم کردم.
بالاخره اون جشن مزخرف خسته کننده تموم شد و عزم رفتن کردیم.
توی ماشین آرش صدای پخشو کم کرد و گفت:
+ جشن چطور بود؟
_ خسته کننده
+ واقعا؟
_ اره، مزخرف ترین عروسی بود که تو عمرم رفتم
+ چرا؟
_ چون یسری ادم بی فرهنگ دور هم جمع بودن که ادعای فرهنگ و شعورشون میشد اما همه ی سعیشون بر این بود که خودشونو اون ظاهرای حال بهم زنشونو به رخ هم بکشن چون یه عروسی بود که جز تجملات هیچ چیز دیگه توش دیده نمیشد. میدونی تک تک ادما و اشیا اون جشن انرژی منفی بم میدادن
+ نه بابا اونقدرا هم که فک مکیردم بچگانه فکر نمیکنی
_ البته به تو که خوب خوش میگذشت ولی خب در کل نظرم درمورد عروسی این بود.
+ چطور؟
_ خودت بهتر میدونی
+ واضح بگو چیو میدونم؟
_ بالاخره خاطرخواهات زیاده
خنده ی بلندی سر داد و پخشو زیاد کرد با این کارش حرصم گرفت حتی به خودش زحمت نداد این فکرو از من دور کنه پسره ی بیشعور رومو با حرص برگردوندم و ناخنامو توی دستم فشار دادم.
اون شب مزخرف عروسی خیلی زود گذشت و توی چند روزی که گذشته هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
توی اتاق خواب نشسته بودیم و آرش درمورد درس و امتحانات و کنکورم باهام حرف میزد که گوشیش زنگ خورد.
با دیدن شماره ی روی گوشی لبخند محوی زد و با گفتن ببخشیدی به تراس رفت فضولیم گل کرد و رفتم نزدیک تراس، صداشو واضح نمیشنیدم فقط به گوشم خورد که گفت عزیزم من خودم باهات تماس میگیرم.
قبل از اینکه بیاد داخل پریدم روی تخت تا متوجه نشه که صداشو شنیدم اومد داخل و باقیه حرفاشو زد و بعد هم من رفتم توی اتاق مطالعم.
سرمیز ناهار بودیم که باز گوشیش زنگ خورد و جلوی مش رحمت و سمیرا خانم بلند شد رفت بیرون و جواب گوشیشو داد و این کارش اصلا وجهه خوبی نداشت وقتی برگشت با حرص گفتم نمیشد نیم ساعت دیگه جواب بدی سری تکون داد و گفت نه واقعا واجب بود.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۳.۷k
۰۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.