رمان ماهک پارت 129
#رمان_ماهک #پارت_129
لباسو تنم کردم واقعا بی نظیر بود ارش نگاه پر از تحسینی بهم انداخت و گفت خیلی خوبه
همین؟ خیلی خوبه؟ منتظر یه ری اکشن بهتر بودم لااقل یکم بیشتر ذوق میکردی اخه با لب و لوچه اویزون از مغازه بیرون رفتم چند لحظه ای بعد ارش هم اومد کنارم.
باهم به مغازه ی کفش و صندل رفتیم و چندین مدل رو انتخاب کردیم تا بیاره و وقتی اوردشون مغازه دار مدام نظر میداد و حتی یکبار هم میخاست کمک کنه مه ارش مانع شد. ارش از رفتارای اون پسره به شدت عصبی شده بود و من اینو از نفسای عصبیش متوجه میشدم.
با عصبانیت حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون و بقیه چیزایی که لازم داشتم هم خریدیم و رفتیم خونه. شام رو دوتایی خوردیم و مستقیم رفتیم توی اتاق خواب.
ارش سریع لباساشو عوض کرد و خوابید روی تخت منم خریدارو توی کمد گزاشتم و مشغول عوض کردن لباسام شدم. زیر نگاه سنگین ارش لباسامو عوض کردم و لباس شلوار عروسکی تنم کردم خزیدم زیر پتو که صدای ارش بلند شد:
+ مگه بچه ای که این لباسارو میپوشی؟
_ بزرگم؟
+ خودت چی فکر میکنی ماهک؟
_ نمیدونم
+ فک میکنی بچه ده ساله ای، شب بخیر
زیر لب روانی نثارش کردم و بلند گفتم شب خوش، مطمعنا نشنید چون اگر شنیده بود دندونامو تو دهنم خورد میکرد که دیگه چرت و پرت نگم بهش.
با شنیدن صدایی چشمامو نیمه باز کردم یکم که دقت کردم دیدم صدای ارشه هول از جام پریدم دیدم ارش خیس عرقه و با جهره سرخ داره توی خواب سر و صدا میکنه و اواهای نامفهومی رو میگه...
بازوشو گرفتم و تکونش دادم بیدار نمیشد دستمو روی صورتش گزاشتم سرشو تمون دادم با وحشت از خواب پرید چراغ خواب رو روشن کردم چشماش سرخ سرخ شده بود.
نیم خیز شد منم نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستمو نگران زمزمه کردم: ارش خوبی؟ لب زد خوبم. واقعا نگرانش شده بودم دستشو محکم تر گرفتم و گفتم خواب بود چیزی نیست.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
لباسو تنم کردم واقعا بی نظیر بود ارش نگاه پر از تحسینی بهم انداخت و گفت خیلی خوبه
همین؟ خیلی خوبه؟ منتظر یه ری اکشن بهتر بودم لااقل یکم بیشتر ذوق میکردی اخه با لب و لوچه اویزون از مغازه بیرون رفتم چند لحظه ای بعد ارش هم اومد کنارم.
باهم به مغازه ی کفش و صندل رفتیم و چندین مدل رو انتخاب کردیم تا بیاره و وقتی اوردشون مغازه دار مدام نظر میداد و حتی یکبار هم میخاست کمک کنه مه ارش مانع شد. ارش از رفتارای اون پسره به شدت عصبی شده بود و من اینو از نفسای عصبیش متوجه میشدم.
با عصبانیت حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون و بقیه چیزایی که لازم داشتم هم خریدیم و رفتیم خونه. شام رو دوتایی خوردیم و مستقیم رفتیم توی اتاق خواب.
ارش سریع لباساشو عوض کرد و خوابید روی تخت منم خریدارو توی کمد گزاشتم و مشغول عوض کردن لباسام شدم. زیر نگاه سنگین ارش لباسامو عوض کردم و لباس شلوار عروسکی تنم کردم خزیدم زیر پتو که صدای ارش بلند شد:
+ مگه بچه ای که این لباسارو میپوشی؟
_ بزرگم؟
+ خودت چی فکر میکنی ماهک؟
_ نمیدونم
+ فک میکنی بچه ده ساله ای، شب بخیر
زیر لب روانی نثارش کردم و بلند گفتم شب خوش، مطمعنا نشنید چون اگر شنیده بود دندونامو تو دهنم خورد میکرد که دیگه چرت و پرت نگم بهش.
با شنیدن صدایی چشمامو نیمه باز کردم یکم که دقت کردم دیدم صدای ارشه هول از جام پریدم دیدم ارش خیس عرقه و با جهره سرخ داره توی خواب سر و صدا میکنه و اواهای نامفهومی رو میگه...
بازوشو گرفتم و تکونش دادم بیدار نمیشد دستمو روی صورتش گزاشتم سرشو تمون دادم با وحشت از خواب پرید چراغ خواب رو روشن کردم چشماش سرخ سرخ شده بود.
نیم خیز شد منم نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستمو نگران زمزمه کردم: ارش خوبی؟ لب زد خوبم. واقعا نگرانش شده بودم دستشو محکم تر گرفتم و گفتم خواب بود چیزی نیست.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۲۲۷.۳k
۳۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.