فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت نود و شش☆
°عصر میشه°
~زنگ خوردن~
یونا: الو؟
"اومم یونا نظرت چیه امروز عصری یه جایی بریم؟ "
یونا: ببخشید لِئو امروز حسابی درس دارمـ.... ن.. نمیتونم بیام خدافظ*سریع قطع میکنه*
لِئو: هوم! درس داشت! بیخیال..... خاله*داد زدن* نظرت چیه با من گیم بزنی
مامان یونا: جانم؟
لِئو: گیم..... بهت یاد میدم
مامان: بیخیال لِئو یه بار بابات خواست یه چی بهم یاد بده واسه هفت پشتم کافی بود
لِئو: عه.... چرا
مامان: چرا داره.... توهم پسر همون پدری... طبیعتا عین خودشی اوندفعه خواست یه چی بهم یاد بده.... اینقد دعوام کردو سرم داد زدو تخریبم کرد که مثلا معلمی چیزیه و داره بهش سخت میگذره هوففف حتی تا دوروز باهم قهر بودیم
لِئو: شما و قهر*خنده*بیخیال خاله من فرق دارم من لِئوهماا... میدونی چیه همه واسه رسیدن به من صف میکشن
مامان: هه*پوزخند* آره.... ولی کافیه یه هفته باهات زیر یه سقف زندگی کنن میفهمن قیافه همه چیز نیست تازشم یادم نرفته دخترمو از راه به در کردی
لِئو: بیخیال خاله من همچین ادمیم! دخترت.... خو.... خو...عیبابا.....
مامان: چیه میخای بگی خودش دست گذاشت روت؟ ببین دختر من اصن به پسرا نگاهم نمینداخت همش به فکر درسش بود.... اونی که از را به درش کرد جنابعالی بودی
لِئو: من! خاله خودتـ...
مامان: بیخیال.... این بحثا هرگز تمومی نداره من میرم پفیلا درس کنم میخوری؟
لِئو: اره دستت طلا
مامان: کِی میخای بزرگ شی!
لِئو: چرا..... حرف بدی زدم؟
مامان: نه..... به هرحال تا نفهمی هرچی بگمم نمیفهمی
لِئو: هوم؟ چیشد؟ چیگف؟
مامان: مرض.... پاشو برو چای دم کن اصپ پفیلا بی پفیلا...
لِئو: یا خدااا.... فک کنم عادت ماهانشه..... من.... من میرم تو اتاقم خدافظظظ*سریع میپره میره تو اتاق*
مامان: پسره یِ..... ای خداا... شیطون
°یونا میرسه به آدرسی که دایانا داده°
یونا: اوه دایانا...*واسش دست تکون میده*
دایانا: یونا جونممم.... بیا اینجا*لبخند*
^میشینن رو میز^
دایانا: خبــــ.... از کجا شروع کنیم؟
پارت نود و شش☆
°عصر میشه°
~زنگ خوردن~
یونا: الو؟
"اومم یونا نظرت چیه امروز عصری یه جایی بریم؟ "
یونا: ببخشید لِئو امروز حسابی درس دارمـ.... ن.. نمیتونم بیام خدافظ*سریع قطع میکنه*
لِئو: هوم! درس داشت! بیخیال..... خاله*داد زدن* نظرت چیه با من گیم بزنی
مامان یونا: جانم؟
لِئو: گیم..... بهت یاد میدم
مامان: بیخیال لِئو یه بار بابات خواست یه چی بهم یاد بده واسه هفت پشتم کافی بود
لِئو: عه.... چرا
مامان: چرا داره.... توهم پسر همون پدری... طبیعتا عین خودشی اوندفعه خواست یه چی بهم یاد بده.... اینقد دعوام کردو سرم داد زدو تخریبم کرد که مثلا معلمی چیزیه و داره بهش سخت میگذره هوففف حتی تا دوروز باهم قهر بودیم
لِئو: شما و قهر*خنده*بیخیال خاله من فرق دارم من لِئوهماا... میدونی چیه همه واسه رسیدن به من صف میکشن
مامان: هه*پوزخند* آره.... ولی کافیه یه هفته باهات زیر یه سقف زندگی کنن میفهمن قیافه همه چیز نیست تازشم یادم نرفته دخترمو از راه به در کردی
لِئو: بیخیال خاله من همچین ادمیم! دخترت.... خو.... خو...عیبابا.....
مامان: چیه میخای بگی خودش دست گذاشت روت؟ ببین دختر من اصن به پسرا نگاهم نمینداخت همش به فکر درسش بود.... اونی که از را به درش کرد جنابعالی بودی
لِئو: من! خاله خودتـ...
مامان: بیخیال.... این بحثا هرگز تمومی نداره من میرم پفیلا درس کنم میخوری؟
لِئو: اره دستت طلا
مامان: کِی میخای بزرگ شی!
لِئو: چرا..... حرف بدی زدم؟
مامان: نه..... به هرحال تا نفهمی هرچی بگمم نمیفهمی
لِئو: هوم؟ چیشد؟ چیگف؟
مامان: مرض.... پاشو برو چای دم کن اصپ پفیلا بی پفیلا...
لِئو: یا خدااا.... فک کنم عادت ماهانشه..... من.... من میرم تو اتاقم خدافظظظ*سریع میپره میره تو اتاق*
مامان: پسره یِ..... ای خداا... شیطون
°یونا میرسه به آدرسی که دایانا داده°
یونا: اوه دایانا...*واسش دست تکون میده*
دایانا: یونا جونممم.... بیا اینجا*لبخند*
^میشینن رو میز^
دایانا: خبــــ.... از کجا شروع کنیم؟
- ۳.۷k
- ۱۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط