فیک: چرا تو؟
پارت نود و هفت☆
یونا: اومممم چه جور میشه سـ. کـ. سـ. ی بود؟
دایانا: یه سوال میپرسم راستشو میگی؟
یونا: هوم؟
دایانا: اون دوستت که راجبش گفتی خودتی نه؟
یونا:*سرشو به چپ و راست تکون میده * نه.... معلومهـ.... که
دایانا: خودتی آره؟
یونا: هوم؟.... اگه من باشم مشکلیه؟
دایانا: اووو پس بگو دوس پسر داشتیو به من نگقتی*خنده* ببین رفیق باید همه چیزو برام تعریف کنی... اون کیه
°یک ساعت بعد°
دایانا: اووو پس اون.... نکنه میخاد بهت خیانت کنه؟
یونا: یااا اون اینجوری نیست
دایانا: ولی میگم.... یه جورایی....اینچیزایی که ازش گفتی دلمم خاست ببینمشش*کنجکاو*
یونا: بیخیال الان وقتش نیست
دایانا: باشه... ایشش ولیی بیا رو خودت یه مقدار کار کنیم البته که کیوتی و همین الان تقریبا تو مدرسه معروف شدی ولی برای جذابیت کار بهتره بریم اول خرید
یونا: مطمئنی؟
دایانا: اوو صد البته بسپرش به من به عنوان کسی که روزی سه چهارتا قرار از پیش تعیین شده میره
یونا: الان داری پز میدی*لبخند*
دایانا: نهه معلومه که آره*نیشخند*
°میرن بازارو خریداشونو میکنن°
دایانا: خب واسه امشب بسه... آه فردا بعد مدرسه میام خونتون چطوره؟ اونجا امدت میکنم
یونا: اوهومم.... باشه باشه
^از همدیگه خداحافظی میکنن^
‹یونا درو باز میکنه میاد داخل›
یونا: بابا من اومدم
بابا: خوش اومدی دخترمم... آاا گرسنه نیستی؟
یونا:بیخیال حتی گرسنه هم نباشم نمیتونم از دستپخت باباجونم دست بکشم*لبخند*
بابا: باشه حالا چرب زیونی نکن.... بدو غذاتو بخور که فردا باید بری مدرسه(عررر ماهم باید بریم مدرسه دوستان💀)
یونا: عیبابا یادم نیار... باشه بابایی.... اومم راستی یه سوال
بابا:*متعجب*
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.