فیک: چرا تو؟
پارت نود و هشت☆
یونا: راستی یه سوال
بابا:*متعجب* هوم؟ بپرس عزیزم
یونا: همیشه واسم سوال بود.... تو و مامان چجور باهم آشنا شدین
بابا: بیخیال این سوالا چیه وسط غذا، غذاتو بخور بچه
یونا: یعنی نمیخای بم بگی*مظلوم کردن*
بابا : عجباا..... خب دقیق یادم نمیاد ولی یادمه اولین بار تو فاجعه ترین حالت ممکن همو دیدیم
یونا:*کنککاوی از سرو روش میباره*
بابا: مامانت....یهو در اتاق پرو پسرا رو باز کردو همینطور سرشو انداخت اومد تو.... یادمه حتی یکی جیغش درومد.... مامانت تا فهمزد اشتبتاهی وارد شده از خجالت سرخ شده بودو عقب عقب میرفت که خورد به من... البته که منم لخت بودم
یونا: خب بعدش؟
بابا: بعدش مامانت وقتی به من خورد روشو کرد بمو باید صورتشو میدیدی*خنده* اومم منم همونجا از خود بیخود شدمو دست مامانتو گرفتمو اونو بردن یه جا که بتونه نفس بکشه چون کامل انگار شوک بهش وارد شده بود*خنده*
یونا :میدونی.... هیچوقت بهم نگفتی چیشد که بینتون اینجور شد ولیی حداقلش میدونم هنوزم همو دوست دارین
بابا:*خندشو جمع میکنه و باصورت جدی میگع:* خیل خب بسه دیه برو بخولب که دیروقته
یونا: اوهومم.... باشه
بابا: شبت بخیر دختر بابا
^یونا میره تو اتاقو میخوابه^
°زنگ آلارم°
^یونا لباساشو میپوشه و میره مدرسه و وارد کلاس میشه^
یونا: هومم.... دایانا کجاس؟
دایانا: ثیلاام... خب خب دیشبو خوب خوابیدی؟
یونا: اوهومم راستش وقت نشد ازت تشکر کنم ممنونم واقعا
دایانا: نه بابا این حرفا چیه رفیقا واسه همین موقع هان دیه
یونا: فقط...
دایانا: نگران نباش همه چی بین خودمون میمونه
یونا: اوهوم باشه مرسی
معلم: خب بچهه ها بشینین یر جاهاتون کلاسو شروع میکنیم
`زنگ آخر میخوره و همه وسایلاشونو جمع میکنن که برن خونه هاشون`
دایانا: اوه یونا... ببخشید من یه مقدار کار دارم اونارو انجام بدم بعد میام عب که نداره؟
یونا: نه..... اشکالی نداره فعلا*بزاش دست تکون میده*
‹یونا وارد راهرو میشه که بره جلو در›
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.