فیک جداناپذیر پارت ۶۸
فیک جداناپذیر پارت ۶۸
از زبان ات
میلی یه لباس صورتیه خیلی خوشگل و ساده اما شیک که بهم خیلی می اومد و خاص و کیوتم کرده بود بهم داد تا برای تولد جونگ کوک بپوشم (عکسش رو گزاشتم)
دلم هزار جا می رفت که نکنه یه اتفاقی براش افتاده باشه؟ (عههههه زبونتو گاز بگیر دختر یعنی چی اتفاقی براش افتاده باشه اونم تو روز تولدش که ۲۸ سالش میشه قربونش برم بانیه کیوتم)
گفتم برقا رو خاموش کنن تا اینجوری هیجانش رو بیشتر کنیم اما نگهبانا با ترسی که تمام وجودشونو فرا گرفته بود گفت که اگه اینکارو بکنیم جونگ کوک عصبانی میشه که نکنه اتفاقی افتاده باشه و نگهبانا هواسشون نبوده بخاطر همین ازش خیلی می ترسیدن
اما بهشون گفتم که خودم مسئولیتش رو به عهده میگیرم و برقا رو خاموش کردیم
یدفه صدای باز شدن در اومد با شتاب اما بی سرو صدا رفتم سمت سالن تا ببینم خودشه یا نه
اما صدای یه زن به گوشم خورد یعنی کی بود اینجا چیکار داشت برای چی اومده بود؟ هزار تا سوال تو ذهنم پخش و پلا بودن که ذهنمو کمی درگیر کرده بودن
گفت: کسی اینجا نیست چرا برقا خاموشه؟ پس نگهبانا برای هیچی انقدر دقیق و با ظرافت زیاد مو به مو نگهبانی میدن که دزدا یه وقت بیان شیرآلات عمارت رو ببرن؟
یدفه برقا رو روشن کردم که چهرش نمایان شد به لباس مشکیه مجلسیه خیلی باز و جذب پوشیده بود که اندام لاغر و باریک و منحصربفردش رو نمایان می کرد
سریع برگشتم که با من چشم تو چشم شد نیشخندی که نمی دونم الان از کجا اومده بود روی لباش نشست با غرور اومد سمتم
میلی و عمه میا و مینا و آجوما و سونگمین هم همه پشتم به صف شده بودن که میلی جلوتر سمتش قدم برداشت و رو در روی هم قرار گرفتن
میلی: تو اینجا چیکار میکنی آنا؟
پس اسمش آنا بود دختره چقدرم ادا و افاده ای می اوند و اون اندامشو به روخ می کشید انگار حالا چی هم داره؟ تازه من از اون صد برابر اندامم بی نقص تر و باربی تره درواقع اون چیزی برای حسودی کردنم نداشت
آنا: اومد بهتون اطلاع داده باشم منتظر جونگ کوک نمونید اون فعلا اینجا نمیاد
تا خواست بره گفتم: چرا امشب نمیاد خونه؟ اون الان کجاست؟
با نیشخندی که دندونای مرواریدی و سفیدش لبخندش رو زیبا تر می کرد برگشت سمتم و با کنایه گفت: بهت چیزی نگفته؟.... نه البته که نگفته واییی برات خیلی ناراحت شدم یعنی انقدر براش بی اهمیت بوده که چیزی بهت نگفته؟
تا خواستم زبون باز کنم تا زهرمو روش بپاشم میلی زودتر فهمید و جلومو گرفت و بدون مکث گفت: فقط بگو اون کجاست خب؟
لبخندی از سر تمسخر تحویلم داد و یه نگاهی از سر تا پامو برسی کرد انگار زیر زربین بودم که انقدر با دقت برسیم می کرد انگار می خواست باهام رقابت کنه
از زبان ات
میلی یه لباس صورتیه خیلی خوشگل و ساده اما شیک که بهم خیلی می اومد و خاص و کیوتم کرده بود بهم داد تا برای تولد جونگ کوک بپوشم (عکسش رو گزاشتم)
دلم هزار جا می رفت که نکنه یه اتفاقی براش افتاده باشه؟ (عههههه زبونتو گاز بگیر دختر یعنی چی اتفاقی براش افتاده باشه اونم تو روز تولدش که ۲۸ سالش میشه قربونش برم بانیه کیوتم)
گفتم برقا رو خاموش کنن تا اینجوری هیجانش رو بیشتر کنیم اما نگهبانا با ترسی که تمام وجودشونو فرا گرفته بود گفت که اگه اینکارو بکنیم جونگ کوک عصبانی میشه که نکنه اتفاقی افتاده باشه و نگهبانا هواسشون نبوده بخاطر همین ازش خیلی می ترسیدن
اما بهشون گفتم که خودم مسئولیتش رو به عهده میگیرم و برقا رو خاموش کردیم
یدفه صدای باز شدن در اومد با شتاب اما بی سرو صدا رفتم سمت سالن تا ببینم خودشه یا نه
اما صدای یه زن به گوشم خورد یعنی کی بود اینجا چیکار داشت برای چی اومده بود؟ هزار تا سوال تو ذهنم پخش و پلا بودن که ذهنمو کمی درگیر کرده بودن
گفت: کسی اینجا نیست چرا برقا خاموشه؟ پس نگهبانا برای هیچی انقدر دقیق و با ظرافت زیاد مو به مو نگهبانی میدن که دزدا یه وقت بیان شیرآلات عمارت رو ببرن؟
یدفه برقا رو روشن کردم که چهرش نمایان شد به لباس مشکیه مجلسیه خیلی باز و جذب پوشیده بود که اندام لاغر و باریک و منحصربفردش رو نمایان می کرد
سریع برگشتم که با من چشم تو چشم شد نیشخندی که نمی دونم الان از کجا اومده بود روی لباش نشست با غرور اومد سمتم
میلی و عمه میا و مینا و آجوما و سونگمین هم همه پشتم به صف شده بودن که میلی جلوتر سمتش قدم برداشت و رو در روی هم قرار گرفتن
میلی: تو اینجا چیکار میکنی آنا؟
پس اسمش آنا بود دختره چقدرم ادا و افاده ای می اوند و اون اندامشو به روخ می کشید انگار حالا چی هم داره؟ تازه من از اون صد برابر اندامم بی نقص تر و باربی تره درواقع اون چیزی برای حسودی کردنم نداشت
آنا: اومد بهتون اطلاع داده باشم منتظر جونگ کوک نمونید اون فعلا اینجا نمیاد
تا خواست بره گفتم: چرا امشب نمیاد خونه؟ اون الان کجاست؟
با نیشخندی که دندونای مرواریدی و سفیدش لبخندش رو زیبا تر می کرد برگشت سمتم و با کنایه گفت: بهت چیزی نگفته؟.... نه البته که نگفته واییی برات خیلی ناراحت شدم یعنی انقدر براش بی اهمیت بوده که چیزی بهت نگفته؟
تا خواستم زبون باز کنم تا زهرمو روش بپاشم میلی زودتر فهمید و جلومو گرفت و بدون مکث گفت: فقط بگو اون کجاست خب؟
لبخندی از سر تمسخر تحویلم داد و یه نگاهی از سر تا پامو برسی کرد انگار زیر زربین بودم که انقدر با دقت برسیم می کرد انگار می خواست باهام رقابت کنه
۲۴.۱k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.