حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۱۸
یهو یه خانمی گفت: طبقه ده.
در آسانسور باز شد..خب نمی گفتی خودمم می دونستم!
اومدم بیرون.دوتا در بود یکی سمت چپم یکی سمت راست.دوتاش چوبی و شیک بودن.رفتم سمت راست که به انگلیسی نوشته بود 20.
زنگو زدم سرمو انداختم پایین و پامو به زمین می کشیدم.چنددقیقه بعد،در بازشد.سرمو آوردم بالا.
چشمم باز شد! یه پسر قد بلند چهار شونه که موهاشو عین سربازا تا ته زده بود. پوست سفید و چشماي سبزش که تو صورتش خود نمایی می کرد.ته ریشم گذاشته بود. یه قیافه خیلی جدي و اخمویی داشت.یه تیشرت سبز هم رنگ چشماش با شلوار لی مشکی پوشیده بود.
دلم براش غش کرد!
گفت:بله؟ با کی کار دارید؟
همین جور عین گیجا نگاش می کردم.
گفت: کاري داشتی؟
به خودم اومدم و گفتم: ها..نه ...یعنی آره. چیزه ... با آقاي سعیدي کار داشتم.
سر تا پاي منو نگاه کرد و گفت: بیا تو.
نزدیک بود گند بزنم.یه پوفی کردم و رفتم تو درو بستم.خودش دمپایی انگشتی پوشیده بود.به پام نگاه کردم یعنی باید کفشمو در بیارم؟
- پس چرا نمیایی؟
- با کفش بیام؟
- نخیر... اونجا دمپایی هست. بردار.
چه عصبانی.خدا رو شکر جوراب نپوشیدم که بو بده!یه دمپایی انگشتی قرمز برداشتم که به درد پاي جدم می خورد.رفتم جلوتر.عجب خونه اي!پونصد شیشصد مترو قشنگ میاد.دو تا پسر داشته باشی بیان اینجا گل کوچیک بازي کنن. کنار یه مبل چرمی قرمز وایساد.سرمو بلند کردم.چشمم افتاد به لوستر.چه لوستر نانازیه!بیشتر به درد کاخ می خوره،نه اینجا.چقدر گندست!
همین جور که سرم بالا بود، گفت: چقدر آوردي؟
همین جور که لوسترو نگاه می کردم،گفتم:دو تابسته ست.نمی دونم چقدر میشه؟
- خیل ی خب. بده.
هنوز محو تماشاي لوستر بودم.
گفتم: ها؟؟
صداش نیمه داد بود.
گفت: جنسو بده!
سرمو آوردم پایین و گفتم:اها باشه.
رو مبل کنار دستم نشستم.اونم روبه روم نشست.ازکولم دو تا بسته موادو درآوردم و گذاشتم رو میز.
از جیبش یه چاقو درآورد . بعد از پاره کردن یکی از بسته ها کمی مزش کرد.
#پارت_۱۱۸
یهو یه خانمی گفت: طبقه ده.
در آسانسور باز شد..خب نمی گفتی خودمم می دونستم!
اومدم بیرون.دوتا در بود یکی سمت چپم یکی سمت راست.دوتاش چوبی و شیک بودن.رفتم سمت راست که به انگلیسی نوشته بود 20.
زنگو زدم سرمو انداختم پایین و پامو به زمین می کشیدم.چنددقیقه بعد،در بازشد.سرمو آوردم بالا.
چشمم باز شد! یه پسر قد بلند چهار شونه که موهاشو عین سربازا تا ته زده بود. پوست سفید و چشماي سبزش که تو صورتش خود نمایی می کرد.ته ریشم گذاشته بود. یه قیافه خیلی جدي و اخمویی داشت.یه تیشرت سبز هم رنگ چشماش با شلوار لی مشکی پوشیده بود.
دلم براش غش کرد!
گفت:بله؟ با کی کار دارید؟
همین جور عین گیجا نگاش می کردم.
گفت: کاري داشتی؟
به خودم اومدم و گفتم: ها..نه ...یعنی آره. چیزه ... با آقاي سعیدي کار داشتم.
سر تا پاي منو نگاه کرد و گفت: بیا تو.
نزدیک بود گند بزنم.یه پوفی کردم و رفتم تو درو بستم.خودش دمپایی انگشتی پوشیده بود.به پام نگاه کردم یعنی باید کفشمو در بیارم؟
- پس چرا نمیایی؟
- با کفش بیام؟
- نخیر... اونجا دمپایی هست. بردار.
چه عصبانی.خدا رو شکر جوراب نپوشیدم که بو بده!یه دمپایی انگشتی قرمز برداشتم که به درد پاي جدم می خورد.رفتم جلوتر.عجب خونه اي!پونصد شیشصد مترو قشنگ میاد.دو تا پسر داشته باشی بیان اینجا گل کوچیک بازي کنن. کنار یه مبل چرمی قرمز وایساد.سرمو بلند کردم.چشمم افتاد به لوستر.چه لوستر نانازیه!بیشتر به درد کاخ می خوره،نه اینجا.چقدر گندست!
همین جور که سرم بالا بود، گفت: چقدر آوردي؟
همین جور که لوسترو نگاه می کردم،گفتم:دو تابسته ست.نمی دونم چقدر میشه؟
- خیل ی خب. بده.
هنوز محو تماشاي لوستر بودم.
گفتم: ها؟؟
صداش نیمه داد بود.
گفت: جنسو بده!
سرمو آوردم پایین و گفتم:اها باشه.
رو مبل کنار دستم نشستم.اونم روبه روم نشست.ازکولم دو تا بسته موادو درآوردم و گذاشتم رو میز.
از جیبش یه چاقو درآورد . بعد از پاره کردن یکی از بسته ها کمی مزش کرد.
۲.۹k
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.