حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۱۹
گفتم: نترس اصله!
نگام کردم و گفت: به منوچهر و آدماش نمیشه اعتماد کرد.
- هر جور راحتی!
یه پاکت سیگار و فندك رو میز بود.گذاشت جلوم و گفت:تا تو یه نخ بکشی پولو آوردم.
- سیگاري نیستم.
بلند شد و گفت:یعنی انقدر مصرفت بالاست که سیگار تاثیري نداره؟چیز دیگه اي ندارم بهت بدم.
اینو گفت و رفت.حالا کی چیز خواست؟یه نخ سیگار برداشتم بوش کردم.زیاد بد نبود.گذاشتم گوشه ي لبم.یه چرخی خوردم و رفتم کنار پنجره وایسادم.پرده سفیدو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم.
ماشینا در رفت و آمد بودن.بوق می زدن.جلوي برج،یه پارك کوچیک بود.بچه ها با جیغ و داد بازي می کردن.خندم گرفته بود.چقدر آدما از اینجا ریزن.هه!چه با حال! هر وقت حوصلش سر بره می تونه از اینجا آدما رو دید بزنه.ته سیگارو با دندونام بالا و پایین می کردم.
پرده رو رها کردم برگشتم.دوباره چشمم افتاد به لوستره.اگه دزد بودم،اولین چیزي که از این خونه می دزدیدم همین لوستره بود.
- می خواي لوسترو بدم ببري؟
سرمو آوردم پایین.داشت اخمو نگام می کرد.معلومه از اون آدماییه که فقط عید نوروز می خندن!
گفتم: نه می ترسم مامانت بخاطر این همه دست و دلبازیت دعوات کنه!
چیزي نگفت.
اکتو جلوم گرفت و گفت: بگیر!
چند قدم رفتم جلو. ازش گرفتم. پولو درآوردم که بشمارم،
گفت: فندك رو میز بود.
سیگارو درآوردم و گفتم: گفتم که سیگاري نیستم.
- پس اونو براي یادگاري برداشتی؟
سیگارو گذاشتم تو جیب مانتوم و گفتم:آره.من هرجا میرم یه چیز یادگاري برمی دارم.ممنون خداحافظ.
رفتم دم در کفشمو بپوشم دیدم داره بسته ها رو برمی داره.بی معرفت نیومد تا دم در بدرقم کنه.رفتم پایین. منوچهر هنوز منتظرم بود.پشت سوار شدم.
گفت: چی شد؟
پاکتو دادم دستش و گفتم: بفرمایید
- خوبه... داري راه میفتی.
بعد از اینکه لیلا رو سوار کردیم رفتیم خونه.
حال و حوصله هیچ کسو نداشتم.
موقع خواب مهناز پرسید: تو امروز چت بود؟
#پارت_۱۱۹
گفتم: نترس اصله!
نگام کردم و گفت: به منوچهر و آدماش نمیشه اعتماد کرد.
- هر جور راحتی!
یه پاکت سیگار و فندك رو میز بود.گذاشت جلوم و گفت:تا تو یه نخ بکشی پولو آوردم.
- سیگاري نیستم.
بلند شد و گفت:یعنی انقدر مصرفت بالاست که سیگار تاثیري نداره؟چیز دیگه اي ندارم بهت بدم.
اینو گفت و رفت.حالا کی چیز خواست؟یه نخ سیگار برداشتم بوش کردم.زیاد بد نبود.گذاشتم گوشه ي لبم.یه چرخی خوردم و رفتم کنار پنجره وایسادم.پرده سفیدو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم.
ماشینا در رفت و آمد بودن.بوق می زدن.جلوي برج،یه پارك کوچیک بود.بچه ها با جیغ و داد بازي می کردن.خندم گرفته بود.چقدر آدما از اینجا ریزن.هه!چه با حال! هر وقت حوصلش سر بره می تونه از اینجا آدما رو دید بزنه.ته سیگارو با دندونام بالا و پایین می کردم.
پرده رو رها کردم برگشتم.دوباره چشمم افتاد به لوستره.اگه دزد بودم،اولین چیزي که از این خونه می دزدیدم همین لوستره بود.
- می خواي لوسترو بدم ببري؟
سرمو آوردم پایین.داشت اخمو نگام می کرد.معلومه از اون آدماییه که فقط عید نوروز می خندن!
گفتم: نه می ترسم مامانت بخاطر این همه دست و دلبازیت دعوات کنه!
چیزي نگفت.
اکتو جلوم گرفت و گفت: بگیر!
چند قدم رفتم جلو. ازش گرفتم. پولو درآوردم که بشمارم،
گفت: فندك رو میز بود.
سیگارو درآوردم و گفتم: گفتم که سیگاري نیستم.
- پس اونو براي یادگاري برداشتی؟
سیگارو گذاشتم تو جیب مانتوم و گفتم:آره.من هرجا میرم یه چیز یادگاري برمی دارم.ممنون خداحافظ.
رفتم دم در کفشمو بپوشم دیدم داره بسته ها رو برمی داره.بی معرفت نیومد تا دم در بدرقم کنه.رفتم پایین. منوچهر هنوز منتظرم بود.پشت سوار شدم.
گفت: چی شد؟
پاکتو دادم دستش و گفتم: بفرمایید
- خوبه... داري راه میفتی.
بعد از اینکه لیلا رو سوار کردیم رفتیم خونه.
حال و حوصله هیچ کسو نداشتم.
موقع خواب مهناز پرسید: تو امروز چت بود؟
۳.۷k
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.